2777

سعدی #

برای هشتگ "سعدی" 545 مورد یافت شد.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی


نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه

که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی


دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی


نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی


برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی


دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی


چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی


گِله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

سعدی#  

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟


هیچم از دنیی و عُقبیٰ نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم


گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


دُرَم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم


 سعدی#  

من آن نی‌ام که دل از مهرِ دوست بردارم

و گر ز کینهٔ دشمن به جان رسد کارم


نه رویِ رفتنم از خاکِ آستانهٔ دوست

نه احتمالِ نشستن، نه پایِ رفتارم


کجا روم که دلم پای‌بندِ مهرِ کسی ست

سفر کنید رفیقان که من گرفتارم


سعدی#  

داغ ترین های تاپیک های امروز