2737
2734
عنوان

خاطره شیرین اما سخت زایمان من

20560 بازدید | 58 پست
خاطره شیرین و سخت زایمانم رو اینجا نوشتم شاید کمکی باشه برای خانم هایی که میخوان طبیعی زایمان کنن چون من خودم قبل از زایمان علاقه داشتم خاطرات زایمان های طبیعی بخونم تا از تجربه هاشون استفاده کرده باشم.
من می بایست 16 اسفند دخترم بدنیا میومد اما خب اون روز هیچ درد و علائمی در کار نبود و خبری نشد روز 17 اسفند طبق روال ماهه آخر وقت ملاقات هفتگی با دکتر داشتم اونجا گفتم که من هنوز هیچ علائمی ندارم و دکترم هم گفت برو خونه و اگر تا 22 اسفند هیچ علائمی نبود بیا بستری شو برای القای درد. اون روز به درخواست خودم معاینه داخلی شدم بعد از معاینه دکتر گفت فقط 2 سانت باز شده و گفت برو خونه اگه علائمی مشخص شد تماس بگیر بیمارستان . ما اومدیم خونه اون روز هم کمی خونریزی داشتم تا شب که خب طبیعی بود بخاطر معاینه داخلی.
شام رو با پدر و مادر و همسرم خوردیم . شامی که همسرم پخت و همون موقع هم به شوخی گفت مینا حالا که دستپخت منو امشب خوردی فردا زایمان میکنی بعد از شام هم مادرم یه چای زعفران و نبات حسابی به من داد .
تا بعد از شام هم دردی نداشتم اما وقتی که رفتیم برای خواب دردهام شروع شد اما کم بود و من اهمیت ندادم اما هی بیشتر و بیشتر شد تا صبح و من اون شب متاسفانه اصلا نخوابیدم تا صبح . ساعت 6 صبح بود که همسرم و مادرمو بیدار کردم چون دردام منظم شده بود و رسیده بود به هر 7 دقیقه مامانم که بیدار شد و منو دید گفت این درد زایمان نیست باید صبر کنی بازم اما همسرم نگران بود و گفت من زنگ میزنم بیمارستان. زنگ زدیم بیمارستان و وقتی علائمو گفتیم گفتن بیاین من ساک دخترم و وسایل خودمو برداشتم و با پدرم خداحافظی کردم پدرم منو از زیر قرآن رد کرد با چشمهای پر از اشک و شوق بی اختیار به تمام خونه نگاه کردم دفعه بعد من با دخترم برمی گشتم به اون خونه و این حس به من انرژی مثبت میداد. ساعت 8:30 من بستری شده بودم و دردهام هم رسیده بود به هر 5 دقیقه . بهم دستگاه وصل شد برای کنترل ضربان قلب دخترم . بعد از اون دکتر اومد معاینه و گفت فقط 3 سانت بازه و تا ساعت 12 صبر میکنیم ببینیم چقدر پیشرفت میکنه و بهم سرم زدن و کارای اولیه رو انجام دادن ساعت 12 دکتر مجددا اومد و دوباره معاینه کرد که متاسفانه پیشرفتی نداشت و گفت خب آماده شو کیسه آبو پاره کنیم همسرم اومد کنارم دست منو توی دستاش گرفت مادرم هم روبروی من ایستاده بود و به من قوت قلب میداد دکتر با وسیله مخصوص کیسه آبو پاره کرد و من خروج مایعی گرم رو احساس کردم که مدتها همراه دخترم بود. دکتر رفت و دوباره ساعت 2 اومد و بعد از معاینه مجدد دید فقط 4 سانت و نیم باز شده و گفت سرم فشار میزنیم با هر اقدامی از جانب دکتر من یه قدم به دیدن دخترم نزدیکتر میشدم و همین به من قدرت تحمل میداد . اومدن و سرم فشار رو وصل کردن که از اون موقع تازه به قول مامانم درد زایمانو چشیدم.از ساعت 2 و نیم یا 3 بود که دردهای سخت شروع شد گفتم میخوام راه برم چون میدونستم راه رفتن به من کمک میکنه دستگاهی که برای کنترل قلب لیانا بود رو باز کردن و یه میله بلند از داخل زدن به سر بچم برای اینکه حرکاتشو چک کنن.با هزار زحمت راه میرفتم و نفس میکشیدم و لرز به تنم میافتاد از درد اما اصلا صدام در نیومد که مامانم میگفت بمیرم برات چه تحملی داری و سکوت میکنی میدونستم فریاد زدن فقط توان منو میگیره.به پیشنهاد دکتر با یکی از پرستارها رفتم یه دوش آبگرم گرفتم و با ماساژای اون پرستار زیر آب گرم کمی بهتر شدم.
ساعت 4 یا 5 بود یادم نیست دقیق از درد دراز کشیدم دکتر اومد و حالمو که دید گفت بریم برای اپیدورال گفتم نه من اپیدورال نمی کنم گفت چرا گفتم از عوارضش میترسم گفت پس پمپ درد بهت میدم اما اپیدورال میتونه دردتو قطع کنه و پمپ درد فقط دردو کم میکنه و در ساعت آخر زایمان هم تاثیری نداره اما وقتی به چشم های همسرم نگاه کردم با اطمینان گفتم پمپ درد چون همسرم هم با اپیدورال موافق نبود اما وقتی منو تو اون وضعیت دید گفت اپیدورال انتخاب کن اما من مخالفت کردم و دکتر هم گفت باشه تصمیم با خودته پس بهت پمپ درد میدم .یه دستگاهی وصل کردن بهم و زدن به سرمم یه دکمه دادن دستم گفتن بعد از هر انقباض این دکمه رو بزن تا دردها آروم بشه .اما امان از این پمپ درد به محض وصل کردن و زدن اولین دکمه حالت تهوع های شدید شروع شد و از پایین هم ادرار ( معذرت میخوام ) تو اون حال هم به هیچ عنوان تا دستشویی نمی تونستم برم .قبلش هم کلی شربت انرژی زا خورده بودم برای اینکه بتونم آخرش با قدرت بیشتری زور بزنم اما همه رو بالا آوردم هرچی تو معده ام بود آوردم بالا دیگه چیزی نمونده بود تو معده ام از حالت تهوع و سرگیجه هرچی دکتر میگفت متوجه نمیشدم تا ساعت 7 شب همینطور بودم.ساعت 7 دیگه پمپ فایده ای نداشت هیچی هیچی فقط تهوع بهم میداد و انقباض ها هم به نهایت رسیده بود و نیروی من در حال تحلیل بود. همون موقع بود که در باز شد و ماما و دستیار و پرستار بچه و دکتر اومدن تو وقتی تخت کوچولوی لیانارو آوردن داخل اتاق همینجوری اشکام دیگه میومد باورم نمیشد کمتر از 1 ساعت دیگه دخترم رو می بینم.تختی که من روش خوابیده بودم همون تخت زایمان میشد 2 قسمت بود قسمت پایین رو برداشتن و پایه ها رو آوردن بالا و پاهای منو گذاشتن روش و از اون موقع بود که از شدت درد در سکوت اشک میریختم و صلوات میفرستادم و برای همه دعا میکردم میدونستم حال همسرم هم بهتر از من نیست و گاهی از شدت نگرانی از اتاق میره بیرون اما وقتی به مادرم نگاه میکردم که با اون تسبیح عقیقش ذکر میگه آروم میشدم ماما اومد و گفت هر وقت گفتم زور بزن البته بگم من بازم فول نشدم و تا 8 سانت و نیم بیشتر باز نشده بود اما دیگه باید دخترم میومد.از سر دخترم همون موقع که داخل بود خون گرفتن بردن آزمایش که گفتن همه چی مرتب و خطری نیست و زور زدن هام شروع شد باید با هر انقباض زور میزدم یه دختر مهربون هم بالاسرم بود که احساس خوبی بهش داشتم دستشو داد بهم و گفت دست منو فشار بده اما جیغ و فریاد نزن و با یه حوله نم دار صورتمو پاک میکرد و با نی بهم شربت میداد خیلی ماه بود مامام هم عالی بود و پرستارم همه خوب بودن الهی بگردم مامانم هم 1 ثانیه از کنارم نرفت طفلک لباش سفید شده بود از نگرانی هرچی زور میزدم نمیشد مامانم میگفت چرا برش نمیزنن ماما برام ماساژ میداد که برش نزنه اما فایده ای نداشت لیانا نمیومد.بهم اکسیژن زدن و همون پرستاری که بالای سرم بود فقط روی تکنیکه نفس تاکید میکرد خلاصه سرتون درد نیارم لیانا خانم نمیخواست بیاد بعد ماما به پرستار گفت ماساژ شکمی اون هم یه چهارپایه گذاشت و اومد بالاسر من ایستاد و دستشو گذاشت بالای شکمم و ماما هم شروع کرد به برش زدن البته تا اون موقع لیانا سرش اومد بیرون اما فشار لگن اجازه نمیداد کاملا خارج بشه و دوباره برمیگشت داخل تا ماما یه برش داد و اون پرستار هم شکممو ماساژ داد و من تمام توانم رو گرفتم و آخرین زورمو زدم احساس کردم خالی شدم و دیدم یه دختر با موهای مشکی خیس و خونی روی سینمه و داره منو نگاه میکنه و گریه میکنه . خدایا شکرت.
همه زندگی من لیانا روز 18 اسفند درست روز تولد پدرش در 40 هفته و 2 روز با وزن 3450 و قد 51 بدنیا اومد .هنوز حرارت گرم بدن لیانارو حس میکنم.راستی به اصرار همسرم ناف لیانارو هم مامانم برید . مامانم که خیلی ناراحت بود میگفت اگه این برش رو از اول زده بود با همون زور اول بچه میومد اما خب ماما نمیخواست برش بزنه و تلاش خودشو کرد این برش هم سخت نیست و بعد از حداکثر 2 هفته خوب خوب میشه من فقط 5 تا بخیه خوردم که اصلا الان مشخص نیست . نمیگم سخت نبود چون بود اما من از زایمانم راضیم و همه چی عالی بود و امیدوارم همه خانم هایی که قصد دارن طبیعی زایمان کنند موفق باشن .

ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2731
2738
الهییییییییییییییییی عزیزم چقدر نازه لیانا خانم ماشالله
مبارک باشه گلم انشالله که لیانا جون همیشه سالم سلامت باشه عزیزم بوس بوس
چقدر خوبه که میزارن شوشو بیاد برا زایمان.....اگه خدا به منم نی نی بده دلم میخواد شوشو کنارم باشه
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز