2737
2734
این هم خاطره زایمان من در روز چهارشنبه 10 خرداد91:
در طول دوران بارداری تنها مشکلی که بسیار عذابم می داد درد و سوزش معده و تهوع همه روزه صبحگاهی بود. طوری که خیلی از غذاها و میوه ها رو نمی تونستم با خیال راحت بخورم. حسرت خوردن یه غذای خوشمزه مدتها به دلم مونده بود. روزهای آخر واقعاً همه چیزو بالا می آوردم. دکتر برای سزارین شنبه 13 خرداد روز می خواست تعیین کنه که گفتم عدد 13 همیشه برام نحس بوده و اگه می شه تاریخشو تغییر بدید. دکتر 5 شنبه و جمعه عمل نداره و مجبوراً 4 شنبه 10 خرداد را تعیین نمود.بالاخره دخترم آنیل چند روز دیگه میومد بغلم و انتظارها به سر میومد. قرار شد ساعت 8 صبح در بیمارستان خصوصی شهرمون پذیرش بشم. دو روز قبل عمل اومدم خونه مامانم. شب قبلش به توصیه دکترم تا 10 شب می تونستم غذا بخورم.
اون روز حال خاصی داشتم. به خیلی چیزا فکر می کردم. حس عجیبی داشتم. از طرفی حس خوب مادر شدن و از طرفی مسئولیت سنگین تربیت و پرورش بچه که خیلی استرس به من وارد می کرد.شب عمل خاله و دخترخاله ام خونه مامانم مهمون بودن و دختر خالم داشت دوربینشو واسه فیلمبرداری از حوادث بیمارستان آماده می کرد. خالم هم قرار بود یک شب در بیمارستان همراه من باشه. بالاخره موقع خواب فرا رسید و من مدام آیه الکرسی می خوندم. آخرین شب دو نفره بودن من و همسرم بود. گریه ام گرفته بود. شوهرم دلداریم می داد. به همدیگه قول دادیم روابطمون مثل سابق باشه و ورود بچه نتونه خللی در احساسمون نسبت به هم ایجاد کنه. اما ته دلم می دانستم دیگه همان انسانهای سابق نخواهیم بود. مسئولیت سنگینی که بر دوشمان می افتاد شاید خیلی چیزارو در روابطمون تغییر می داد چون احساس دوست داشتن باید تقسیم می شد. آن شب تا صبح نتونستم بخوابم.
ساعت 4 صبح با تهوع زیادی بیدار شدم و کمی در حیاط قدم زدم. صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه مان می آمد و در وجودم احساس زیبایی بوجود می آورد. تنها دعایی که کردم سالم متولد شدن دخترمان بود. بعد از نماز صبح در رختخوابم دراز کشیدم. شوهرم بیدار شده بود و حالم را پرسید. گفتم خوبم کمی تهوع دارم. البته هر چی عصر خورده بودم را بالا آورده بودم. دیگه این وضع برام غیر قابل تحمل شده بود. چشامو بستم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم. کمی چرت زدم. ساعت 7 بود که با صدای مامانم بیدار شدم. همه در عرض چند دقیقه بیدار شده و آماده رفتن به بیمارستان شدند. همه وسایل خودم و نی نی را برداشتیم و به بیمارستان رفتیم. پذیرش حدود 15 دقیقه طول کشید بعد منو در طبقه 2 به اتاقی بردند که قرار بود بعد از عمل اونجا بیارن. وسایل را آنجا گذاشتیم. سپس همه را از اتاق بیرون کردند تا به من لباس بپوشونند و سوند بزنند. همه لباسارو درآوردم و گان صورتی تنم کردند. چند دقیقه بعد هم پرستاری امد و سوند وصل کرد. اصلا درد نداشت. بعد منو در یک تخت دیگه گذاشتن و با آسانسور بردن اتاق عمل. همه خانواده بالای سرم بودند. احساس عجیبی بود. باورم نمی شد آنیلم را چند دقیقه دیگه می دیدم. دم در اتاق عمل با آخرین نفری که خداحافظی کردم همسرم بود. اشک در چشمانم حلقه زده بود اما او سعی می کرد مثل همیشه احساسش را پنهان کند. با لبخندی مرا بدرقه کرد. وارد اتاق عمل که شدیم چند پزشک و پرستار به من خوش آمد گفتند و مرا به اتاق اصلی بردند و روی تخت عمل خواباندند. دکترم در این لحظه وارد اتاق عمل شد و با من گرم احوالپرسی کرد. از من پرسید می ترسی؟ گفتم نه. و واقعاً استرس نداشتم. چون همه مراحل را بارها مرور کرده بودم. و مهمتر از همه به دکترم اطمینان کافی داشتم. ساعت 9 صبح را نشان می داد. سرم وصل کردند. دکتر بیهوشی آمپول بی حسی را از کمر زد . اصلا چیزی حس نکردم. بلافاصله مرا خواباندند و دستانم را بستند و پرده سبز جلویم کشیدند. تکاپوی زیادی داشتند که سریعاً کار را شروع کنند. می دانستم که سرعت عمل آنها به خاطر این بود که ماده بی حسی قبل از اینکه به بچه برسد عمل به پایان برسد. بعد از تزریق آمپول کمر به پایینم به سرعت گرم شد. ماسک روی بینی ام قرار دادند. تنها چیزی که حس می کردم درد گردنم بود. شروع به کار دکتر را احساس کردم. داخل شکمم انگار چیزی را جابجا می کردند. فکر کردم دارن بچه را بیرون می کشند. حدسم درست بود چون چند لحظه بعد صدای گریه نی نی را شنیدم. لحظه ملکوتی بود. با هیچ جمله ای قابل توصیف نیست. اشک از چشمانم جاری شد. پرسیدم بچه سالمه؟ گفتند آره. به پرستاری گفتم بیارید ببینمش. آنیلم را در حالی که لباس پوشونده بودند روی تخت آوردند و من کمی توانستم صورتش را ببینم. چقدر زیبا بود... دلم می خواست بغلش کنم . در این لحظه پرستاری پرسید حالت چطوره؟ گفتم گردنم درد می کنه. گفت الان بهت یک آمپول خواب آور می زنم دیگه چیزی حس نمی کنی. بعد از زدن آمپول خوابم برد و وقتی به هوش آمدم دوباره همانجا بودم و به پرستار گفتم بچه را بیارید بببینم. گفت آوردیم دیدی یادت نیست؟ گفتم نه. دوباره آوردند و دیدمش. خیالم راحت شد دکترم آمد بالای سرم و گفت وزن بچه ات 3600 هست. انتظار نداشتم چون شکمت کوچک بود. این جمله را که شنیدم خوابم برد. وقتی بیدار شدم در اتاق منتهی به اتاق عمل بودم و ساعت 9:40 را نشان می داد. تا حدود 11 مرا همراه چند مریض دیگه در آنجا نگه داشتند. به دستم سرم وصل بود و پرستارها هر چند دقیقه به من سر می زدند و وضعیتم را کنترل می کردند. آنیل را به خانواده ام تحویل دادند . من اینطرف سالن در خروجی را می دیدم که مادرم و همسرم با دیگران پشت ان بودند و بچه را تحویل گرفتند. از پرستار پرسیدم شکمم را فشار دادند؟ گفت دکتر در اتاق عمل فشار داد. خدا را شکر کردم. البته یک بار آنجا هم پرستار شکمم را فشار داد اما چیزی حس نکردم .
ساعت 11 دکتری به پرستارها گفت وضعیتش خوبه ببریدش بخش. مرا از اتاق خارج کردند. دم در همه منتظر بودند. و تبریک می گفتند. چشمان همسرم را دیدم که از شادی برق می زد . خدا را شکر کردم که بچه سالمی به ما داد و اینکه زحمتت 9 ماهه ام هدر نرفته بود. یک شب در بیمارستان ماندم . شبش با کمک خاله ام از تخت پایین آمدم و راه رفتم. همان شب اول درد داشتم. اما فردا کمی بهتر بودم و از صبح راه می رفتم. دکترم ساعت 10 صبح آمد و وضعیتم را چک کرد و داروهای لازم را تجویز کرد و ساعت 12 ظهر مرخص شدم و با نی نی اومدم خونه. از اون روز ده روز می گذره. نی نی روز به روز بزرگتر می شه و من روز به روز بهتر می شم. اما خاره خوش تولد دخترم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2728
اخی..خسته نباشی عزیزم...
انشالله خدا حفظش کنه..
برا منم دعا کن تا این لحظاتو به زوووووووووووووودی تجربه کنم
امام رضا(ع): کسى که گِره از کار مؤمنى بگشاید و شادش کند، خداوند هم در روز قیامت، کارِ بسته او را مى گشاید..
2738
قدمش مبارک باشه عزیزم. به سلامتی. خدا روشکر که همه چی خوب پیش رفت. من خیلی از زایمان میترسم واسه همین صد در صد سزارین میشم اما از اونم میترسم! دست راستت زیر سر من!
ایشالا خدا نی نی خوشگلت رو با اون اسم قشنگش واست نگه داره. به قول بزرگترها نامدار باشه.
مبارکه، به سلامتى عزیزم.
اما به خاطر عدد 13، 3 روز زودتر از تاریخ سزارین درش آوردین؟ چقدر زودتر از تاریخ طبیعى؟
عجب!
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز