بعد از ظهر ها تا ساعت 5:30میخوابه بعد که بیدار میشه یا میوه میخوره یا بستنی بعد میبریمش بیرون یا پارک یا خونه مامانجون هاش. یه دوساعتی را بیرون از خونه میگذرونیم ولی وقتی میایم خونه شروع به بداخلاقی و گریه های طولانی و بیخودی میکنه تا مثل الان که دیگه. بعد از کلی گریه و خرد کردن اعصتب من و باباش بخوابه منم اصلا دلم نمیخواد باهاش بد حرف بزنم یا صدامو بالا ببرم واسش ولی موقع گریه کردن هاش هم خیلی محلش نمیدم و قربون صدقش نمیرم تا عادت نکنه با گریه پیش ببره ولی در نهایت باید بغلش کنم بهش بگم اصلا گریه نکن و یه جونم و بگم ببین بابا ناراحت شده تا برای دو دقیقه آروم بشه وبعد روزاز نو روزی. از نو ولی از بس عصبانیتمو فروخوردم و خیرسرم در ظاهر آرامش نشون دادم دارم دیگه میپوکم از بس ریختم تو خودم
یه گل دارم دوستش دارم منتظر دومیشم