تازه اول راهنمایی را تمام کرده بودم .
تابستان شده بود. گیج شده بودم . هم از قال و مقال خانه خسته بودم و هم عادت درس خواندن نه ماهه از سرم نیفتاده بود .
پی یافتن چیزی نو به زیرمین خانه پناه بردم. لا به لای کتابها و مجله های قدیمی مادرم ، عکس زنی با چهره ای دوست داشتنی نظرم را جلب کرد. مقوا را برداشتم ، جلد کتابی بود . اما کتاب را نیافتم . به آشپزخانه رفتم ، مادرم شعر میخواندو ظرف میشست . جلد را نشانش دادم وسراغ خود کتاب را گرفتم .
تا جلد را دید گفت: فروغ .
گفت که وقتی نوجوان بوده مادرش کتاب را پاره کرده و همین تنها یادگاری او از آن کتاب است .
چشمانش برقی زد و گفت : میخوای برات بخرم .
از هیجانش تعجب کردم . فهمیدم که میخواهد کتاب را برای خودش بخرد البته به بهانه من . اما چرا این همه سال فکرش نرسیده بود . تا کتابی جدید بخرد؟
خلاصه همان روز کتاب جدید را خریدیم ولی تا صبح به دست من نرسید وتماما مادرم به تجدید خاطراتش با شعر ها پرداخت .
از او پرسیدم: چرا قبلا یکی برای خودت نخریدی ؟ گفت هرچیزی سن وسال دارد
از فردای آن روز با فروغ آشنا شدم . شعرهایش را حفظ کردم . به دنبال خاطراتش رفتم . برایش گریه کردم . با فروغ عاشق شدم و عشق ورزیدم . با فروغ درد فراغ را تجربه کردم . و....
من از فردای آن روز با فروغ زندگی کردم . ودانستم مادرم اشتباه میگفت . شاید هرچیزی سن وسال داشته باشد اما فروغ نه .