سلام نگاری ! من یه دوست سیاه و خوشگل دارم اسمش هست نگار بهش میگم نگاری اون هم میگه مامانی چه کار خوبی کردی برای یاداوری خاطره ها ساعت 8:30 صبح دوشنبه 27 اسفند 86 یه روز صاف و افتابی از اتاق عمل زنگ زدن به بخش که خانم فلانی رو بیارین قلبم تند تند میزد خوابوندنم روی برانکارد رفتیم به طرف اتاق عمل توی این فاصله ایت الکرسی میخوندم اما تا نصفه بقیه اش رو فراموش می کردم از ترس یه ذره دعا می کردم یه ذره گریه میکردم به مامانم گفتم راضی باش شوهرم توی ترافیک گیر کرده بود روی تخت اتاق عمل خوابیدم متخصص بیهوشی اومد بعدش هم دکترم که اون روز خیلی خوشگل شده بود گفت دخترت خوبه؟......... دوتا خانم بالای سرم میزدن توی صورتم گفتن بیداری ؟ گفتم موهاش فره ؟ گفتن نه صافه یه دختر سفید خوشگل گفتم سالمه ؟ گفتن اره یهو دردم زیاد شد دردی که تا اون موقع نکشیده بودم اونایی که بایدمن رو میاوردن توی بخش رفته بودن صبحانه بخورن ساعت 9:15 صبح بود مامانم چون کارمند اونجا بود با شوهرم اومده بودن تو ریکاوری پیشم مامانم منو بوسید از درد فریاد میزدم شوهرم رو دیدم که پشتش رو کرد به منو رفت جلو تر داشت گریه میکرد دکترم اومد به شوهرم گفت چرا گریه میکنی ؟ سالمن پرستارهااومدن بردنم توی بخش به مامانم اینا گفتم چی شکلیه ؟مامانم گفت خیلی خوشگله شوهرم که هنوزتوی چشاش ازاشک خیس بود گفت ماهه خواهرم هم اومد از ذوق داشت میمرد ! درد داشتم پرستار مانیا رو اورد خدایا شکرت چقدر قشنگ بود سفید تپل لب قرمز نوزاد به این زیبایی واقعا ندیده بودم قلبم براش میتپید فرشته ی خدا توی بغل مامانم بود فرداش دکترم اومده بود ویزیت گفت دخترت توی شکمت نشسته بود دلم نمی اومد درش بیارم الان یک سال و نیمه که میگذره و روز به روز عاشق ترم میکنه زایمان شیرین تر از روز تولد و عروسیم بود