2737
2734
سلام ماماناى عزیز
خسته نباشید و امیدوارم حال خودتوون و نینیهاتون خوب باشه
تو این تاپیک از شما ماماناى عزیز دعوت می کنم تجربه اولین بارى که نوزادتوون رو بغلتون دادن رو برا ما که هنوز مامان نشدیم بنویسین
چه احساسى بهتون دست داد
وقتى اولین گریشو شنیدین؟
هرکى خاطرشو بنویسه خیلى خوشحالمون میکنه

ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



سلام نگاری ! من یه دوست سیاه و خوشگل دارم اسمش هست نگار بهش میگم نگاری اون هم میگه مامانی چه کار خوبی کردی برای یاداوری خاطره ها ساعت 8:30 صبح دوشنبه 27 اسفند 86 یه روز صاف و افتابی از اتاق عمل زنگ زدن به بخش که خانم فلانی رو بیارین قلبم تند تند میزد خوابوندنم روی برانکارد رفتیم به طرف اتاق عمل توی این فاصله ایت الکرسی میخوندم اما تا نصفه بقیه اش رو فراموش می کردم از ترس یه ذره دعا می کردم یه ذره گریه میکردم به مامانم گفتم راضی باش شوهرم توی ترافیک گیر کرده بود روی تخت اتاق عمل خوابیدم متخصص بیهوشی اومد بعدش هم دکترم که اون روز خیلی خوشگل شده بود گفت دخترت خوبه؟......... دوتا خانم بالای سرم میزدن توی صورتم گفتن بیداری ؟ گفتم موهاش فره ؟ گفتن نه صافه یه دختر سفید خوشگل گفتم سالمه ؟ گفتن اره یهو دردم زیاد شد دردی که تا اون موقع نکشیده بودم اونایی که بایدمن رو میاوردن توی بخش رفته بودن صبحانه بخورن ساعت 9:15 صبح بود مامانم چون کارمند اونجا بود با شوهرم اومده بودن تو ریکاوری پیشم مامانم منو بوسید از درد فریاد میزدم شوهرم رو دیدم که پشتش رو کرد به منو رفت جلو تر داشت گریه میکرد دکترم اومد به شوهرم گفت چرا گریه میکنی ؟ سالمن پرستارهااومدن بردنم توی بخش به مامانم اینا گفتم چی شکلیه ؟مامانم گفت خیلی خوشگله شوهرم که هنوزتوی چشاش ازاشک خیس بود گفت ماهه خواهرم هم اومد از ذوق داشت میمرد ! درد داشتم پرستار مانیا رو اورد خدایا شکرت چقدر قشنگ بود سفید تپل لب قرمز نوزاد به این زیبایی واقعا ندیده بودم قلبم براش میتپید فرشته ی خدا توی بغل مامانم بود فرداش دکترم اومده بود ویزیت گفت دخترت توی شکمت نشسته بود دلم نمی اومد درش بیارم الان یک سال و نیمه که میگذره و روز به روز عاشق ترم میکنه زایمان شیرین تر از روز تولد و عروسیم بود
2742
من بعد از3بارسقط ودو بارمیکرو خودبخود حامله شدم و همش میترسیدم این بارداری هم به نتیجه نرسه خلاصه بعد از9ماه صبح روز4بهمن86به اتاق عمل رفتم درحالیکه از خوشحالی داشتم میمردم همش میخندیدم و از خدام بود که زودتر بیهوش بشم و پسرم بدنیا بیاد وقتی بهوش اومدم کلی گریه کرده بودم وتمام صورتم خیس بود ولی درد نداشتم وقتیکه پسرم رو دیدم لپش رو ناز کردم وپرستار ومامانم دادنش بغلم تا بهش شیر بدم البته چه بغلی؟بچه دست مامانم بودوسینم تودست ماماخلاصه این پسر شد همه عشق زندگی من وباباش .ارتا باوزن 3.660وقد51دربیمارستان اسیا بدنیا اومد وبهترین خاطره عمر منوساخت .بوس برای همه منتظران نینی.
2738
سحورا من این تاپیکو تو"روزهای بعد از زایمان و ورود نوزاد" باز کرده بودم مسئولان محترم انتفالش دادن اینجا
جاش خیلی خوب بود

مرسی مامان آرتای عزیز خدا حفظش کنه.
الاخره آقا شروین ما هم به دنیا اومد. و من الان اومدم تا خاطره زایمانم رو براتون تعریف کنم . من روی هم رفته بارداری خیلی راحت و بی دردسری داشتم ، نه ویاری نه چیزی نه مشکل خاصی ،خدارو شکر وضعیت خیلی مناسبی داشتم . دکتر تاریخ زایمان رو برای من 5 مهر زده بود . 23 شهریور بود ، ( 24 ماه رمضان ) که من با یه دردی زیر شکمم از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 2:30 شبه . نگران شدم . دردش یه جوری بود 1 دقیقه درد داشتم 5_6 دقیقه آروم بودم . رفتم دستشوویی که ببینم کیسه آبم پاره شده یا نه،آخه تو خاطرات زایمان خونده بودم که با شروع درد ممکنه که کیسه آب پاره بشه . ولی دیدم خبری از آب اضافی نیست . نمیدونم چرا هی دستشوییم می گرفت ؟ خونه بابام اینا هم بودم .خلاصه تا ساعت 4:30 خوابم نبرد از شدت درد . دیگه نمی تونستم روی جام دراز بکشم . کمردرد خیلی شدیدی هم گرفته بودم . پا شدم و رفتم توی آشپزخونه تا برای مجید ( شوهرم ) و مرجان (خواهرم ) سحری آماده کنم. وقتی که بیدارشون کردم برای سحری به خواهرم گفتم که مرجان نمیدونم چرا زیر دلم درد می کنه هی میگیره ول میکنه . گفت آخخخییی نکنه بچه میخواد به دنیا بیاد؟ بعد از سحری به مجید گفتم ، اونم گفت نگران نباش اگه دردت زیاد شد میریم بیمارستان .منم تا صبح ازشدت درد خوابم نبرد .همش نگران بودم. ساعت 8:30 صبح بود که بابام بلند شد که بره سر کار. منم که خجالت میکشیدم که به کسی بگم درد دارم خودمو زدم به خواب تا بابام بره. بعدش که بابام رفت پاشدم تا برم حموم .که اگه موقع زایمانم بود تمیز باشم. مجید رو از خواب بیدار کردم . اون روز مجید خیلی کار داشت ولی به خاطر من سره کارش نرفت. توی حموم احساس کردم ادرار دارم . وقتی ادرار کردم دیدم همراه با ادرارم چند لخته خون اومد . دیگه با خودم گفتم زایمانم حتما امروزه .بس که دردم زیاد بود نمیدونم چرا هیچ احساسی نداشتم .انگار خوشحال نبودم که نی نیم میخواد بیاد.. نمیدونم چرا احساس تنهایی می کردم . دلم میخواست گریه کنم. توی حموم غسل کردم که خدا بهم صبرو تحمل درد کشیدن رو بده. بعد از اینکه از حمام اومدم موهامو سشوار کشیدم و آرایش کردم ولی با بیحالی . لباسامو پوشیدم و ساک بیمارستانمو برداشتم و از مامانم و خواهرم خداحافظی کردم و از زیر قران رد شدم و با بغض خیلی زیاد من و مجید تنهایی رفتیم بیمارستان.)مامان من 6 ساله که سکته کرده ،به همین خاطر قادر به راه رفتن نیست، اگه حالش خوب بود هیچ وقت نمیذاشت تنهایی برم بیمارستان ). دلم نمیخواست فعلا به کسی بگم . وقتی رسیدیم بیمارستان اول رفتیم بلوک زایمان تا معاینه بشم . جلوی در بلوک کلی خانوم نشسته بودن و تسبیح و قرآن دستشون بود داشتن دعا می کردن . درو باز کردن و من رفتم تو . یه خانوم ماما بود اول کلی سوال ازم پرسید بعد گفت بخواب معاینه کنم. وای من که از معاینه داخلی کلی بد شنیده بودم توی نی نی سایت حالا موقعش بود که خودم معاینه بشم با ترس و لرز خوابیدم گفتم تورو خدا یواش .وقتی معاینه کرد ضعف کردم از درد . خیلی بد بود. ولی زود تموم شد . گفت دهانه رحمت 2 سانت بازه . گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی باید بستری بشی امروز زایمان میکنی . هم خوشحال بودم هم مضطرب .از توی سالن اون وری همش صدای جیغ و دادو فریاد میومد. به اون خانوم ماما گفتم اینا دارن زایمان میکنن ؟ گفت نه، دردشون زیاد شده ولی هنوز نزاییدن.من کلی ترسیدم .ماما گفت برید پرونده تشکیل بدید و بعداز اون برید آماده سازی برای آزمایش خون . آخه دکترم چند روز پیش که برای ویزیت رفته بودم پیشش برام نامه بستری و آزمایش خون و ادرار نوشته بود . اومدم از اتاق معاینه بیرون مجید بیرون وایساده بود . گفت چی شد معاینه کرد؟ گفتم آره امروز نی نی بدنیا میاد . کلی خوشحال شد . رفتیم پرونده تشکیل دادیم و بعدش برام آنژیوکت زدن و خون گرفتن .اومدیم دوباره بلوک زایمان پرونده رو دادیم . گفت لباساتو درار بده همراهت و لباس بیمارستان بپوش. یه خانومی دخترش میخواست زایمان کنه خدا خیرش بده اومد کمکم تا من لباسامو عوض کنم و بعدش برد داد به مجید حتی فرصت نکردم درست و حسابی با مجید خداحافظی کنم فقط از لای در دیدمش و براش دست تکون دادم همین . بغض داشت خفم می کرد . گفتم نمیشه موبایل پیشم باشه ؟ گفتن نه... وارد یه سالنی شدم که 5 تا تخت توش داشت .بهش میگفتن اتاق درد!!! 4 تا از تختها پر بود همه داشتن داد میزدن و جیغ . یهو دیدم که همه به پاهاشون و پشتشون کلی خونابه ریخته . با خودم گفتم خدایا اینا چرا اینجورین؟ یه خانومی گفت برو بخواب رو تخت 5 . منم رفتم و خوابیدم. همش صلوات میفرستادم . با خودم گفتم اینا چرا اینقدر جیغ می کشن این که دردش اونجورا هم غیر قابل تحمل نیست . یهو دیدم یه ماما اومد با یه وسیله ای سراغم مثل یه چوب باریک بود می خواست کیسه آبم رو پاره کنه باهاش . گفت پاهاتو باز کن وای من مرده بودم از ترس . اونو کرد تو و کیسه آب یهو پاره شد و یه آبه گرم و غلیظ از اونجا شروع کرد به اومدن ولی کم کم . خیلی بد بود . میترسیدم از جام تکون بخورم . در همین حین هم هی میومدن از تخت 1 یکی یکی معاینه میکردن و صدای قلب جنین هارو گوش می کردن . یه ماما اومد و برای 2 نفر یه سرم وصل کرد و یه آمپول توش زد . دیدم که دختره که براش سرم زده بودن بین دردا خوابش میبرد منم هی گفتم پس برا من کی سرم میزنید؟ با خودم گفتم شاید این سرم مسکنه . نگو سرمی بود که توش آمپول فشارو میزدن . منم از همه جا بیخبر هی میگفتم برا منم بزنید. ماماهه میگفت هنوز زوده برات بزنیم تو تازه اومدی باید دهانه رحمت نمیدونم چند سانت باز شده باشه تا برات بزنیم .دردام زیادتر شده بود . با شروع هر درد صلوات میفرستادم و دعا میخوندم. اومدن معاینه کردن و گفتن الان برات سرم میزنیم . وقتی اومدن سرمو وصل کنن از ماماهه پرسیدم این سرم چیه؟؟؟؟؟؟ گفت این سرمه درد رو تند تر میکنه و زیادتر !!!!!!!!!!! گفتم وای چه غلطی کردم گفتم برام وصل کنید.مدام ازم آب میومد و با زدن اون سرم دردام وحشتناک شده بود . اینم بگم که من از ساعت 11 صبح بستری شده بودم. اونجا هم اصلا حتی یه دونه ساعت هم نبود که ببینم چه موقع از روزه .انگار یه دنیای دیگه بود .دیگه با شروع انقباضها نمیتونستم آروم باشم اصلا دست خودم نبود دیدم اون بیچاره ها حق داشتن دادو فریاد میکردن . من کلی گریه کردم و برای همه دعا کردم . از شدت درد به خودم میپیچیدم و داد میزدم .اینم بگم که من از دیشب هیچی نخورده بودم.چون شنیده بودم که موقع زایمان باید شکمت خالی باشه . دلم داشت ضعف میکرد. به یکی از ماماها گفتم، گفت الان به همراهت میگم برات آبمیوه بیاره. ابمیوه رو که خوردم بهتر شدم. در همین حین هم پشت سر هم هی معاینه و گوش کردن صدای قلب .اینقدر دردام زیاد شده بود که داشتم میمردم کمرم داشت میشکست . صد رحمت به درد پریود.یهو از شدت درد بیهوش شدم. چشمم رو که باز کردم دیدم دکترم و 4 تا ماما و 3 تا پرستار بالای سرم هستن .همه نگران و پریشون .برام اکسیژن وصل کردن صد بار هم معاینه شدم . نگو که جنین افت ضربان قلب پیدا کرده بود.دکتر گفت آمادش کنید ببریدش اتاق عمل برای سزارین . گفتم چرا؟ چی شده؟ گفتن نگران نباش چیزی نیست . دکتر معاینه کرد گفت این که دهانه رحمش فوله زود باشید سوند وصل کنید لباساشم عوض کنید. لباسامو دراوردن و برام سوند وصل کردن که خیلی سوزش داشت. دوباره ضربان رو گرفتن و گفتن که خدارو شکر خوب شده نمیخواد سزارین بشه. سوند رو کشیدن.با خودم گفتم خدارو شکر که سزارین نشدم من که درد طبیعی رو کشیدم . گفتن با شروع هر انقباض باید زور بزنی مثل موقعی که میخوای ( ببخشید ) مدفوع کنی تا زودتر ببریمت اتاق زایمان . منم با هر انقباض تا جایی که میتونستم زور میزدم . داشتم دیگه میمردم. هی میگفتم خدایا پس کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه مامای خیلی خوش اخلاقی بود هی منو تشویق میکرد میگفت آفرین خیلی خوب پیش میری.اومد دوباره معاینه کرد و گفت پاشو بریم برا زایمان . من خیلی خوشحال شدم گفتم دیگه داره تموم میشه الانا دیگه شروینم رو میبینم. رفتم و خوابیدم سر یه تخت . تخت بغلیم هم یه خانومی بود که داشت بچه سومش رو به دنیا میاورد دکتر می گفت هر وقت انقباضات شروع شد بگو و خودتم زور بزن . وقتی انقباض شروع شد دکتر با دوتا آرنجاش چنان فشارهایی روی شکمم میداد که میخواستم بترکم . حتی نمیتونستم خودم زور بزنم . نفسم داشت بند میومد. بعدش با قیچی واژن رو کمی شکاف دادن تا سر بچه راحت بیاد بیرون که 5 تا بخیه خوردم بعدش. با یه زور سر بچه اومد بیرون .دکتر گفت بند ناف دور گردنشه . بند ناف رو دراورد و بعدش با یه زور دیگه بدنش اومد بیرون . وای باورتون نمیشه به محض اینکه به دنیا اومد تمام دردهایی که داشتم تموم شد . اصلا باورم نمیشد که این بچه منه . خیلی ناز بود . اصلا هم گریه نکرد همش داشت اینور اونورو نگاه میکرد . همه گفتن وای چه پسر خوشکلییییی . گذاشتنش روی شکمم . خیلی خوشکل بود و کوچولو . من از شدت خوشحالی همش اشکام سرازیر بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. ولی خیلی حس خوبی بود.بعدش بردن تا تمیزش کنن . یه ماما اومد تا بخیه کنه . یه آمپول بیحس کننده زدن بعد شروع کردن به بخیه زدن آخراش دیگه بیحسیش داشت تموم میشد ،یعنی قشنگ دوختن رو حس میکردم. چندشم میشد. بعد منو بردن تو ریکاوری و خواهرم اومد و لباسهای شروین رو تنش کرد . اصلا گریه نمیکرد آروم و ساکت همش به اینور و اونور نگاه میکرد.بعد یه ماما اومدو شروین رو گذاشت توی بغلم و بهم گفت که چه جوری باید شیرش بدم .وقتی سینمو گذاشت توی دهنش یه جوری میخورد انگار که صد سال بلد بوده . ولی کم خورد انگار که خیلی گرسنش نبود . همون موقع مجید به موبایل مرجان زنگ زد من جواب دادم .بس که سرحال بودم مجید باورش نمیشد که خودمم. گفت تو چرا اینقد حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! من انتظار داشتم از شدت بی حالی نتونی حرف بزنی. خلاصه بعدش منو بردن بخش و مامان مجید هم اومده بود . مرجان نی نی رو برد تا مجید ببیندش . همون روز هم تونستم از جام پاشم . فرداش از بیمارستان مرخص شدم .البته قبل از مرخص شدن باز یه معاینه داخلی کردن که با وجود بخیه هام خیلی درد داشت و حالم بد شد و تمام بدنم از داخل میلرزید .جای بخیه هام درد میکرد و نمیتونستم درست بشینم . تا تقریبا 1 ماه بعداز زایمانم هم هنوز بخیه ها کامل نیافتاده بودن. خدارو شکر شروین هیچ مشکلی نداشت . زردی هم نداشت . شروین من در تاریخ 23/6/88 ساعت 4:45 عصر روز دوشنبه ( 24 ماه رمضان ) با وزن 3 کیلو و قد 47 سانت با زایمان طبیعی به دنیا اومد . زایمان طبیعی خیلی خوبه ولی دردش زیاده البته غیر قابل تحمل نیست.به نظر من بهتراز سزارینه. من اگه دوباره بخوام بچه دار بشم همون زایمان طبیعی روانتخاب میکنم . البته با اپیدورال . اونایی که این خاطره رو میخونن از زایمان اصلا نترسن چون هرچی هست بلاخره تموم میشه و ما میمونیم با خاطراتش. ببخشید اگه طولانی شد ........
دلتنگــــــــم .... دلتنگ آنچه که میتــــوانست باشد و حالا نیـســـــــــت....
من با دیدن شروین همش گریه میکردم.و میگفتم خدایا شکرت. به محض اینکه به دنیا اومد گفتم وای چقر شبه مجیده ( شوهرم ) خیلی خوب بود. وقتی شیر خورد اصلا باورم نمیشد که دیگه دورانه بارداری تموم شده و از امروز مسئول مواظبت از یه نوزاده کوچولو هستم. امیدوارم خدا لذت مادر شدن رو به همه منتظرا بده.
دلتنگــــــــم .... دلتنگ آنچه که میتــــوانست باشد و حالا نیـســـــــــت....
واااااااااااااای چه سخت بوده
این که اتاق درد با چند تا دیگه از خودت بدتر دارن درد میکشن روحیه ادمو ضعیف میکنه!فکر نکنم کشورای پیشرفته اینجوری باشه

انشالا پسر کوچولوت تلافی همه اون سختی هارو در میاره
میخواید سالم و جوون باشید و پوستتون بدرخشه؟؟؟؟

پس میوه وسبزی و خشکبار بخورید و گوشتو لبنیات کم کنید!
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سوپ شیر

تیز | 7 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز