سلام عزیزان میخوام یه ماجرایی که برا خودم اتفاق افتاد بگم براتون مادرشوهرم خیلی ظالم هست خیلی اوایل ازدواجمون اونقدر منو اذیت کرد که خدا میدونه خدا یه کاری کرد که رفتم یه شهر دیگه آخه شغل شوهرم داده بودن اونجا
خلاصه دست از اذیت من برنداشت بیار الکی سر ترشی درست کردن یه دعوایی راه انداخت منو تو سرمای زمستون با یه بچه دو ساله گذاشت موندیم راه پله هیشکی خونه نبود شوهرم و پدرش رفته بودن مزرعه دوساعت با بچه شیر خواره دوساله یخ زدیم بعدش شوهرم با پدرش اومد خونه زنه مارو با با داد بیداد انداخت بیرون رفتیم خونمون بعد20روز صبح ساعت 8دیدم گوشیم زنگ میزنم برداشتم دیدم مادرشوهرم داره گریه میکنه گفتم چی شده گفت بلند شید بیاد خونه خراب شدم گفتم اتفاقی افتاده گفت راه پله آتیش گرفته سوخته