اخ که چقد دلم پره
هیچ دوستی ندارم که براش دردودل کنم یعنی اصلا هیچکسو ندارم
روزارو فقط میگذرونم که بگذره بی هیچ لذت و دلخوشیی
بذارین از اول بگم
بابامو زود از دست از دادم البته بخاطر مشکلات جنگ و روحی معتاد شده بود و خیلی اذیت شدیم اما عمرش کوتاه بود و 10سال پیش تنهامون گذاشت
با مامانم اصلا صمیمی نبودمو و نیستم یه اخلاقایه بدی داره همش اذیتم میکرد تبعیض قایل میشد بین منو داداشم از دستش زیاد کتک خوردم از خونه بیرون شدم چه شب هایی که تا صبح گریه نکردم از تنهایی
از هیچ طرفی محبت نمیدیدم تا اینکه 18سالگی باشوهرم اشنا شدم 7سال ازم بزرگتره
مهربونه و باگذشت
بماند که مامانم چقد سرازدواجم تنهام گذاشتو پشتمو خالی کرد جوری که ما قرار بود عقد بمونیم تا شوهرم بره سربازی اما بخاطر اذیتای مامانم شوهرم فوری عروسی رو گرفت که منو نجات بده
از شانس بده من که خیلی نحسه دامنه شوهرمو گرفت و ورشکست شد کارش ازاد بود البته تحصیل کرده است و خیلی باسواد و اگه سربازی رفته بود الان وکیلی بود برا خودش
خلاصه تو ورشکستگیش خودشم بی تقصیر نبود که از حوصلیه شما خارجه
تمامه کادوهایه عروسیمو طلاهامو خرج کرد یه مدتم خرجمون رو مامانم داد فک کنین چقد اوضاع داغون بود که اون دلش سوخت
پدرشوهرمو که بیخیال اون تازه دستش تو جیب ماست
بعد از چندسال تحمل شوهرم یه مغازه راه انداخت که بخاطر کارشکنی های شریکش مرتب به مشکل میخوره
تو این مدت دست به هر کاری باور کنید هرکاری زد به بن بست خورد
عجبا از این کم شانسی و سیاه بختی
دیگه واقعا کم اوردم
نه از لحاظ مالی تامینم نه از لحاظ روحی نه از لحاظ جنسی
الان نزذیک به 1ساله خواهرو برادریم قبلشم تعریفی نبود
یه وقتایی با خودم میگم چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه چه گناهی کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا تو کجایی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منو میبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ضجه هامو میشنویی؟؟
بیایید،بیایید،دراین خاک،دراین مزرعه ی پاک،بجز مهر و بجز عشق دگر بذری نپاشیم.