2737
2739
سلام روزتون خوش وقتی خاطرات زایمان کاربرارودیدم گفتم منم بنویسم هرچند 3سال ازروش میگذره ...من مثل بقیه بلدنیستم خوب بنویسم اگه اشتباهی بودببخشید ... گل دخترمن قراربود20آذربه دنیابیاد تاریخی که دکترم براسزارین داده بود ولی بااصرارزیادمن برا15 اذرانداخت سزارینمو.. 9آذرشب قرارشد شام بریم بیرون برااخرین بار3نفره وقتی رفتیم انگار دلم میگفت که من دردخواهم دادامامیگفتم من که سزارینم طبیعی نیس که بزرگه هم سزارین بدنیااومده شاموخوردیم رفتیم یه دورزدیم برگشتیم خونه یادمه دقیقاساعت 11شب بودوقتی وارد شدیم من موقع تعویض لباس دردعمیقی حس کردم ولی اصلابه ذهنم نرسیددردزایمانم باشه رفتم درازکشیدم هی دردابیشترمیشد شوهرم بهم چای دادخوردم ولی دردا بیشترمیشداماکمترنه بلند شدم یکم راه رفتم نشستم امااصلا منم عین منگل ها اصلا به فکرمم نمیرسیددردزایمانم باه تا ساعت6صبح دردکشیدم و6صبح ازبیخوابی بیهوش شدم ودرست یک ساعت تونستم بخوابم بعدبازبادردبیدارشدم هرکاری میکردم زودزوددردا تکرارمیشد اماخنگ خدادیدین دقیقامن بودم ها یه دردصد فکرزایمان نمبکردم صبح شوهرم گفت زنگ بزن دکترت بعدظهربریم ببینیم چی میگه زنگ زدم منشی گفت که بعدظهرساعت7بریم شوهرم رفت بیرون ومن خونسرد دردامو بادختربزرگم میدادم طفلی براخودش بازی میکرد ومنم جلوبخاری هی مینشستم درازمیکشیدم شایددردابرن اما اصلا ... حتی متوجه ساعت نبودم دیگه ناهارم نخورده بودمیهو عصری ساعت دیدم 5هس ودخترم ازگشنگی گریه میکردیادم افتادبه اون طفلی هم نرسیدم هرطوربودبراش غذاحاضرکردم ودیگه طاقتم تموم شده بودزنگ زدم شوهرم که ییادزودتربریم دکتر اونم ماشالله ازبس زرنگ تابیاد دوساعتی کشیدبلخره ولی اومدورفتیم دکتر ودردامن بیشترشده بودتوان راه رفتن نداشتم رفتیم دکتراورژانسی گفت بیادداخل تادیدگفت بذارمعاینه کنم که من مخالف بودم ولی گفت بایدببینم که بعدگفت به به ازدیشب دردطبیعی میدادی وساکت توخونه مثل زناقدیمی نشسته بودی یادمه دکترگفت عجب قدرتی داشتی درددادی وبیمارستان نرفتی حتی نترسیدی سریع برام برگ بستری دادوگفت الان بروبستری شو اگه دردابیشترشد سزارینت میکنن اگه نه صبح خودم میام سزارینت میکنم منم گفتم خانوم دکترمن یه دختربزرک دارم البته همین دکترم اونوبه بدنیااورده بود گفتم نمیتونم شب بیمارستان بمونم دوروزپشت هم اون بدون من نمیمونه گفت توخونه هم دردبدی بدترمیشه گفتم بخاطردخترم مجبورم اگه بدترشد سریع میرم بیمارستان گفت باشه پس بروبیمارستان وبرگه روبده وجابگیر خارج شدم برگه رودادم به شوهرم ودست دخترموگرفتیم ورفتیم بیمارستان شوهرم بخاطرمن که دردمیداداروم رانندگی میکرد ولی بااین حال رسیدیم رفتم داخل بخش زنان وزایمان تابرگه رودیدگفت خانوم لباساتوعوض کن گفتم من براجاگرفتن اومدم نه زایمان گفت ولی بایدبستری بشی گفتم من نمیخوام بادکترحرف زدم زنگ زددکترم وباهاش حرف زد خلاصه بعدیک ساعت گفتم بابا مگه زوره نمیمونم بستری نمیشم دردام زیادبود توان نداشتم حال نداشتم گفت شوهرتو بذارصداکنم شوهرمو صدازد وحتی اونم نتونس راضی کنه شب بمونم خلاصه ازمون امضا ورضایت نامه گرفت وگفت بسلامت... برگشتیم خونه حال نداشتم لباس عوض کنم دردام بیشتربود توان کشیدن این دردا توخونه وبایه بچه برام سخت بوداما بخاطر دخترم موندم شوهرم گفت پاشوجمع کن بریم شبدخونه مامانت صبح هم دخترمون بمونه پیش مامانت بریم بیمارستان قبول کردم وبااون حال اماده شدیم رفتیم اونجا ناهارنخورده بودم اماتوان نداشتم چیزی بخورم دردام گشنگی روازسرم پرونده بودن به زور دوتالقمه شام خوردم همش به ساعت نگاه میکردم 6صبح بشه واماده بیمارستان بشم شب شد وچراغاخاموش همه خوابیدن من وشوهرودخترم رفتیم اتاق بخوابیم مادرم گفت مواظب باش بیشترازاین شدبیدارم کن ومنوسپردبه شوهرم ...شوهرمم هزارماشالله ریلکس اومدسرشو گذاشت روبالش وخروپف..ومن همچنان دردمیدادم وساعتونگاه میکردم دبگه حتی نمیتونستم درازبکشم گرماتنموگرفته بودعرق میکردم ودردمیدادم شب بارونی بوداون شب هی میرفتم بالکن وتواون سرما صورتمومیگرفتم تابهم بارون بزنه واروم بشم دیگه نمیتونستم درداروتحمل کنم اما بخاطر دختربزرگم اونشبو تحمل کردم تاازم دورنمیمونه هی می رفتم زیربالکن ومیرفتم اتاق فقط توان اینوداشتم سرموتکیه بدم به دیوار وساعتوببینم همش میگفتم خدایا کمکم کن خلاصه اونشبو باکلی دردوگریه وزیربارون موندن گذروندم حتی چشم نمیبستم تااینکه 6شد وشوهرموبیدارکردم ودرداموبه مادرم گفتم اونم گفت چراشب بیدارمون نکردی چرابخاطر بچه خودتوعذاب دادی توان نداشتم دیگه اوضاع بدترشده بود به زور باکمک راه میرفتم اونقدبادستم کوبیده بودم دیوار درددستموبه وضوح حس میکردم باکمک مادروشوهرم اماده شدم ورفتیم سمت بیمارستان رسیدیم ومن به زوروارد سالن انتظارزنان زایمان شوم برگمو گذاشتم نوبت تابستری بشم چن نفرجزمن بودن برازایمان نشسته بودن تابستری بشن من دیگه توحالی بودم که نمیتونستم راه برم کلی زوج بودن که نشته بودن برابستری بیشترخانوماباشوهرومادراشون بودن امامادرمن دخترمونگه داشته بودومن باشوهرم بودم دیگه دردام به حدی بود حتی جمع رواحساس نمیکردم باگریه راه میرفتم وازکمرم میگرفتم هنوزم وقتی یادم میاداونجامردبودومن نمیفهمیدم خجالت میکشم یکی ازخانوماگفت ترخدادلم برات میسوزه اصرارکن زنگ بزنن دکترت صبرشوهرم تموم شد ورفت به پرستارگفت دیگه نمیتونه وقبول نکرداونم دعواکردکه بیا ببین چقدربه درودیوارمیکوبه خودشه تا 9صبح بیمارستان درددادم تااینکه دکترم یهورسیدودیدمن چه وضعی هستم به پرستارگفت سریع بیارینش اتاق معاینه ولی من دیگه راه نمیتونستم برم شوهرم زودرفت ویلچراوردکمک کردن وبردن اتاق معاینه شوهرم شدیرمخالفت کردولی دکترگفت باید معاینه بشه معاینه کردن وبله رحم من بازشده بود ولی نمیتونستم زایمان کنم دکترزنگ زدبه اتاق عمل که سریع اماده کنن واورژانسی برم ولی کمکمش گفتن یک ساعت ونیم میکشه برگه های زیادی دادن شوهرم امضاکنه وبستری دیگه حال نداشتم لباس عوض کنم پرستارکمک کردولباساموعوض کردن ومن بستری شدم زودزودمعاینه میکردن امامن توان نداشتم دیگه نمیتونستم دردازیادبود دیکه حال نداشتم بیشترازدوساعت کشیداتاق عمل حاضربشه سریع سوند بستن ولی من حتی نمیتونستم ازتخت بیام پایین سرم بستن وشوهرموصدازدن وکمک کردن ازتخت بلندکردوگذاشت روویلچروروانه اتاق عمل حال عجیبی داشتم هم شوروشوق دیدن دخترم ونتیجه 9ماه زحمات وهم دردام که نمیذاشتن چیزی بفهمم بردن اتاق عمل وشوهرم بلندکرد وگذاشت روتخت واونو خارج کردن دوتااقابود که متخصص بیحسی بودن خواستن بیحس کنن که دکترگفت بذارین یه بارم معاینه کنم وای دردازیادبود بااینکه داشتم سزارین میشدم بازمعاینه میکردن خدایا دیگه نمیتونستم معاینه کرد و بهم گفتن بشین بیحسی روزدن وسریع خودشون خوابوندن روتخت وپرده روزدن هیچی نمیفهمیدم جزلرزش تخت فقط منتظر صداش بودم صدای دخترنازنینم یکی ازاقایون بالاسرم هی حالمومیپرسیدومن فقط باسرم جواب میدادم اخه توان نداشتم اون دردا غذانخوردنا همشون بیحالم کرده بودن فقط تونستم بهش بگم خواهش میکنم بیارینش ببینم که یهو صدای گریه عزیزم به صدادراومدوای خدا عشقم به دنیااومد 9ماه سختی رفت ودخترم اومد پرستاراورد نشونم دادیه دخترخیلی خشگل وسفیدوناز ... سریع بردنش تالباس بپوشونن که یهومن حالمونفهمیدم وفقط اینوفهمیدم که دکترمیگفت سرم نمک سرم نمک بریزین دهنش ودیگه متوجه چیزی نشدم و چش بازکردم دیدم ریکاوری هستم وچن نفربالاسرم هی ازم میپرسن خوبی خانوم بهتری چیزی نمیخوای فقط تونستم بگم اب ولی نامردا ندادن .. حدود یک ساعت شایدبیشترریکاوری موندم ولی نمیدونم چرا بی اختیار ازچشام اشک می اومد بدون اینکه گریه کنم وبخوام اشک می اوند شوهرموصدازدن گفتن کمک کنن بلریم بخش وبذاریم تخت وای خدا چم بود اشکاصورتموبی اختیارگرفته بودوزودزودپاک می کردن خارج شدم دیدم مادرم ودخترم ومادرشوهرمم بیرون منتظرن بردن بخش وپرستاروشوهرم خواستن بذارن روتخت فقط چشاموبستم پرستاربه شوهرم میگفت یهو بردار واروم بذاریم صبراصلانکن که نمیشه یهوگذاشتن روتختم وپرستارهمه روبیرون کرد وجامو تمیزکرد وصداشون زدفعلابدنم بی حس بودومن چیزی نمیدونستم وای خدا یهودیدم دخترمواوردن 😍😍😍😍بخدااونقدخشگل بود که همه همراه های مریضای کناریم به دقت نگاش میکردن خیلی اروم بوداصلا گریه نمیکرد پرستارگفت شیرش بده کمک کردومن ازش خواستم ازسمت چپ شیربدم تادخترم باشنیدن صدای قلبم اروم بشه بهش یکم شیردادم وخوابید خیلی خشگل بود وقت ملاقات همه جمع شده بودن بالاسرش حتی دوتا سزارین دیگه که کنارمن بودن هرکی براملاقاتشون می اومدمحودخترمن میشد ولی من کمکم دردام شروع شد دردا شیرین ولذت بخش بودبادیدن دخترم ... خلاصه کنم که شب پرستاراومدوگفت بایدراه بری وای فکرپایین اومدن ازتخت ولی کمک کردواروم اروم تونستم بلندبشم ولی سرگیجه داشتم چون هیچی نخورده بودم بهم شربت دادن وتونستم اروم بشم وپیاده یکم راه رفتم وازپرستارخواهش کردم برگردم تختم وقتی برگشتم همه میگفتم دخترتوچراارومه چراگریه نمیکنه چراشیرنمیخواد ... خلاصه اونشب هم برام گذشت والان دخترم امروز تولدشه .. دخترم 93.9.11بدنیا اومد حس عجیبی هس که قابل بیان نیس ولی خداروقسم میدم به فاطمه زهرا به حق 6ماهه کربلا همه خانونااین حس رواحساس کن خداروقسم میدم به فاطمه زهرا تا همه دوستانی نی سایتیم این حس روتجربه کنن ودامن همشون سبزبشه 😍😍😍 ببخشیداگه طولانی شداگه غلط املایی دارم اخه بابچه هانوشتم والبته باگوشی 😘😘😘
برایم دعا کن.اجابتش مهم نیست نیاز من ارامشی است که بدانم توبه یادمی.....
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2742
خدا براتون نگهداره عزیزممممم خیلی صبرداشتی واقعا حس مادر بودن چیزی دیگست بخاطر دخترت تحمل کردی
خدایا هزاران بارشکرت بخاطر نعمتی که بهم بخشیدی🙏🏻فرشته نازم رو به خودت میسپارم 🌸
تولد دخترت مبارک.منم34 هفته هیتم.و دختر اولم سزارینی بودم.چه قدر سخت که هم درد زایمان کشیدی و هم سزارین. شدی.ایسالاه سایت 120 سال بالا سر بچه ها ت و شوهرت باشه
برا شادی روح مادر شوهرم لطفا صلوات بفرستید ممنون
2738
خوندم عزیزم ولی خیلی بی احتیاطی کردی خدا بهت رحم کرده این چه بیمارستانی بوده که شوهرت گذاشتت رو تخت اتاق عمل، خدا به مردممون رحم کنه با این وضعیت داغون بیمارستانا
به راه های اتصال یکدیگر به خدا،دست نزنیم...اجازه بدهیم هر کس به گونه ‌ی خودش به خدایش وصل شود، نه به شیوه ما...
خیلی خاطره قشنگی بود امیدوارم هر دو تا دخترت همیشه سالم و موفق باشن. فقط یک سوال اگر ناراحت نمیشین! شما که دوتا دختر داری چرا اسم کاربریت مامان طاها هست؟! فضولم دیگه نشد نپرسم! 😜
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687