حسن جان من اشکم نمی آید. از من، همین اشک هم نمی آید. وعده داده اند که چشمی که برایت بگرید نخواهد سوخت، حسین جان، چشمم، دلم، میسوزد و اشکم نمی آید. از بهترین مداح های شهرمان هست حسین جان، هوار می کشد نام تو را، هوار.... گوشهایم را می گیرم، صدایش می خراشد حسین جان، هوار می کشد نام و تو را، میگویند برای هر هوار چندصد تومان گرفته است. دیده ای بالا و پایین می پرند و می پرانند؟ دیده ای دستکشهای چرمشان را؟ هفت تیرشان را که دیده ای؟ آه راه گلویم را می بندد و اشکم نمی آید. پرده میدرد، پرده ها میدرد، از گوش و گوشواره چنان بی محابا فریاد میزند که دلم میخواهد می خواهد فریاد بزنم: باشد، گریه کردیم، تو فقط خفه شو،فریاد نزن! اما ... اشکم نمی آید. از سر بریده ات می گویند و می گویند و می خوانند، دل می سوزانند و آنقدر حرمتت را بی محابا می شکنند تا دل سنگمان را آب کنند. باید اشکمان بیاید آخر آقا، ولی نمی آید. سر بریده که آخر آقا دیگر نمی ترساند، آن پسرک را که با سر بریده اش عکس گرفته بودند یادت هست؟ هم سن علی اکبرت بود آقا، سربندش "رقیه بنت الحسین ع" بود. آخر شمرها هنوز هستند که. سر می برند و هلهله می کنند. من چرا اشکم نمی آید؟ دیدی آن دخترک کرد را که سرش را بریده بودند؟ برق گیسوی طلایی بافته اش را دیدی آقا جان؟ بهترین مداح های این شهر فریاد میزنند، از سیلی و صورت، از خرابه های شام، من ولی اشکم نمی آید. امر به معروفت را دیده ای چه منکری ازش ساخته اند؟ دیده ای جای سیلی اسید می سوزاند گونه هامان را؟ نه که دلم نمی سوزد ولی اشکم نمی آید. آنقدر از تیر سه شعبه گفت و گفت. آنقدر دل مادرها را سوزاند، آنقدر اشک از چشمهاشان گرفت،طفل نوزاد سید سوری را یادت هست آقا؟ گلوی بریده اش را من دیده ام اما هنوز اشکم نمی آید. دردم می آید، قلبم میگیرد اما ... اشکم نمی آید. تا وقتی این مرد اینطور فریاد می زند اشکم نمی آید. زیاد دور که نیستند، کُردند، شیعه نیستند، به ما چه، کوبانی، آه کوبانی، مگر آخرین تیر را بگذاری در جیبت برای خودت شوخیست؟ ما که فقط کوفیان را میشناسیم آخر، آنهم 1400 سال پیششان را، ما شیعه ایم آخر، ما اشک برای حسین ابن علی میریزیم آخر، ولی من اشکم نمی آید. نه که بغضم نشکندها، می شکند ولی باز هم حتی اشکم نمی آید. بهترین مداح های شهر فریاد میزنند هنوز، بر سینه می کوبند، حسین حسین گفتن کسر شان دارد مگر که سِین سین می کنند؟ من اما، اشکم نمی آید آقا، دیدی؟ دیدی؟ عاشورایت که تمام می شود، ظرف های قیمه که سرد می شود، دیده ای همه به خانه می روند؟ من که اشکم نمی آید، عاشورا تمام نشده هنوز آخر... کسی میخواند که نه از جنس عربده کش های این روزهاست، کسی میخواند از دورها: "همه جا کربلاست، همه جا نینواست" امسال چه غریبانه محرمت شده، حتی آن سال سیاه که عاشورا بود و دود بود و خون بود و از روی بدن باجان غیرتمندها رد می شدند هم اینقدر غریب نبودی. هنوز زنده بودی آخر... چه راست بود و هست: " لا یوم کیومک یا اباعبدالله" من هنوز اشکم نمی آید آقا، حتا برای خودم. هرچقدر هم که این مردک فریاد بزند، حرمت بشکند، پرده بدرد مثلا با اجازه ی سادات! که من سادات نیستم آقا جان ولی، از اینهمه قساوت، نه که ککم نگزد، اشکم نمی آید تا تو مظلومتر بمانی آقا..."یا بضعه الرسول ز ابن زیاد، داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد" فروغ السلطنه- محرم 1393
دستم به حلقه ی در، دل با تو داده بودم، دست و دلم که دیدی، پایم چرا بریدی، رویای صادقی، در جان عاشقی، لیلای کاملی، اتمام عاقلی، نیمی زمینی ام، نیم آسمانی ام، محتاج پر زدن، مجنون آنی ام