من دو تا جاری بزرگتر از خودم دارم اولی یازده ساله ازدواج کرده دو تا بچه هفت ساله و ده ماهه دومی پنج ساله ازدواج کرده و سه ساله تو اقدامه و هنوز بچه دار نشده من از همون دوران عقدم همش براشون دعا میکردم اما هیچوقتم به خودم اجازه ندادم حتی از مادرشوهرم یا خواهرشوهرم چیزی در موردشون بپرسم بعضی وقتها جاری بزرگم با مادرشوهرم در مورد روند درمان اونا حرف میزدن سعی میکردم گوش ندم که نگن فضوله یا هرچی. باورش براتون سخته ولی من براشون اشک ریختم نذر کردم دعا کردم توی تاپیکها عنوان کردم دعاشون کنن نه فقط جاریمو همه ی منتظرای اطرافمو. عقد که بودم یکی از عروسای فامیل که دو قلو آورده بود بهش گفت وای زود باش دیگه تنبل من جای جاریم بهم بر خورد و جوابش رو یه جوری دادم که جاریم ذوق کرد از طرفداریم. اما بازم در موردش حرف نزدم خیلی وقتها بود احساس میکردم دلش میخواد یه چیزی بگه ولی عادی برخورد میکردم میترسیدم حرفی بزنم حمل بر جاری بودنم بشه تا اینکه نزدیک عروسیم جاری بزرگه ام حامله شد شوهرم گفت خبر خوب دارم داد زدم گفتم مریم(اسمها الکی ان خخخ)حامله اس؟گفت نه الهه حامله اس تو ذوقم خورد توی دلم گفتم حالا نمیشد تو نیاری تا مریم بچه دار شه؟ به مامانم گفتم مامانم گفت وا مردم نمیتونن به هوای این و اون صبر کنن گفتم خب اخه اون یه دونه داره بعدم تازه سقط کرده قشنگ گذاشته تو اوج دکتر رفتن این حامله شده؟اونم با خواسته خودشون. میدونم احساسی برخورد کردم ولی این حس درونم بود تا اینکه اون بچه به دنیا اومد و الان شده جیگره من. مریمم خیلی ریلکس و خونسرده یه بار ازم پرسید تو کی بچه دار میشی؟ گفتم حالا حالاها نمیشم اینطوری گفتم تا استرس نداشته باشه. واقعا هم نمیخواستم چون داروی ضد افسردگی بخاطر بیماری روحیم مصرف میکردم تا همین دیروز.
سال من
❤16 فروردین❤تحویل شد