از امشب میخوام براتون رمان بزارم قسمت به قسمت
رمان نگاه خدا قسمت ۱:
دلشوره ی عجیبی داشتم، از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز برمیگشتم سر جام مادر جون اون کنار داشت تسبیح میزد، خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند، بابا رضا هم سرش رو گذاشته بود به دیوار و زیر لب ذکر میگفت. نمیدونستم چیکار کنم که آروم شم...بابا رضا: سارا جان، بابا من دارم میرم نمازخونه پیش آقاجون، اگه کاری داشتی من اونجام.-باشه بابا جون. اینقدر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه.به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده ی مامان فاطمه افتاد.(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت، دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)سرمو گذاشتم روی مهر، خدایا خودت به مادرم کمک کن، خدایا من قول میدم دختر خوبی بشم، قول میدم چادر بزارم...خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای، مادرمو بهم برگردون...تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....خاله زهرا بود- جانم خالهخاله زهرا: معلوم هست کجایی،؟ کل بیمارستان و گشتیم، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟- چیزی شده خاله جون؟!خاله زهرا: بیا بیمارستان مامان بهوش اومده-وایییی خدای من، الان میام...🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸ادامه دارد...