یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود، پیرزنه نشسته بود . اسبه عصاری می کرد، خره خراطی می کرد ، سگه قصابی می کرد ، گربه هه بقالی می کرد، شتره نمد مالی می کرد، موشه ماسوره می کرد، بچه ی موش ناله می کرد . پشه رقاصی می کرد ، کارتنک بازی می کرد ، فیل آمد آب بخوره ، افتاد ودندانش شکست . داد زد ، فریاد زد:
آی ننه جون دندونکم از درد دندون دلکم !
اوستای دلاک را بگو مرد نظر پاک را بگو
تابکشد دندونکم تا بره درد از دلکم
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﮔﻨﺪﻣﻨﺪ ، ﯾﻌﻨﯽ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﮐﺖ ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ، ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﻗﺤﻄﯽ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﮐﻪ ﺯﺭﺩﯼ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﻧﺪ