2733
2739
سلام به همه مامانای خوب ونازنین وخانومای محترمی که هنوزمامان نشدندمیگم فکرنمیکنیددیگه خیلی زیادماداریم به نی نی فکرمیکنیم بسه دیگه بابابیاییدیه خورده هم برگردیم به زندگی دونفره به نظرم خیلی قشنگه اگه بیاییم وبرای هم تعریف کنیم که چطورباهمسرمون اشناشدیم یااگه خاطره قشنگی تودوران نامزدی داریم تعریف کنیم فکرکنم خالی ازلطف نباشه یه ذره هم فکرمون ازپیش نی نی های شیطون میادبیرون موافقید؟
شادباشید
داوودی عزیز من فقط پست شما رو خوندم و خیلی ناراحت شدم. شاید برات جالب باشه داستان زندگی منم بخونی. من و همسرم در دانشگاه با هم آَشنا شدیم. حدود 25 سال پیش که من 20 سالم بود و ایشون 2 سال بزرگتر از من بود و به رسم همون زمان خیلی زود نامزد کردیم و بعدشم ازدواج. 3 سال بعدش بچه دار شدیم. زندگی عاشقانه ای بود . خیلی همدیگر رو دوست داشتیم و در کنار هم خیلی پیشرفت کردیم. وضع مالی بسیار خوبی پیدا کردیم و با دو تا بچه مون خیلی خوشبخت بودیم تا این که حدود 3 سال پیش من متوجه توده ای در سینه ام شدم و خانم دکتر شادانلو تشخیص سرطان سینه را دادن و خدا رو شکر به دلیل اینکه من و دکتر زود متوجه شده بودیم سینه ام رو از دست ندادم اما دکتر برای من 1 جلسه شیمی درمانی و 5 دوره برق درمانی تجویز کردن. من 42 سالم بود. با دو تا فرزند نوجوون که در سن بحرانی بودن. به شوهرم خیلی امیدوار بودم و اونم اوایل خیلی بهم امید و انرژی می داد ولی به تدریج همه چی تغییر کرد. وقتی دکتر به سبب ضعف جسمانی من داشتن رابطه جنسی را منع کرد شوهرم خیلی تغییر کرد ، کم کم از هم فاصله گرفتیم و بعد از طریق یکی از اقوام متوجه شدم که ایشون با یکی از همکارانش در محل کار رابطه برقرار کرده ، این دختر خانوم سنش کمتر از 25 سال بود. یعنی می تونست به راحتی هم سن دختر من باشه. وقتی به روش آوردم انکار کرد. منم ترکش کردم. بچه ها هم خوشبختانه در کنارم باقی موندن. رفتیم منزل برادرم و همسر مهربانش که سنگ تموم گذاشتن و در این مراحل سخت در کنارم موندن... در شرایطی که بیمار سرطانی باید آرامش داشته باشه و از هر گونه استرسی فاصله داشته باشه من در اوج استرس بودم و اگر امید به آینده بچه ها و حمایت های برادرم و همسرش نبود نابود شده بودم. اما کم کم سلامتیم رو به دست آوردم و حالم بهتر شد. اواخر بیماریم بود که شوهرم برگشت و با کلی عذرخواهی خواش کرد برگردم ولی دیگه نمی تونستم مردی که بعد از 20 و چند سال زندگی مشترک من رو جلوی بچه ها و اقوامم خرد کرده بود و احساساتم رو جریحه دار کرده بود دوست داشته باشم. نه احساساتی شدم و نه سعی کردم به خودم دروغ بگم. بهش گفتم نه . حرفهای خیلی بدی هم به برادرم زده بود و توهین کرده بود و به اصطلاح دست پیش رو گرفته بود که پس نیفته.
من سلامتیم رو به دست آوردم و در همین مدت از همسرم رسماً جدا شدم. خدا نتیجه این همه زجر و مصیبت رو خیلی زود بهم داد. با مردی آشنا شدم که اغراق نباشه فرشته بود. مردی که دنیای دیگه ای رو بهم نشون داد و اعتماد از دست رفته زندگیم نسبت به مردها رو بهم برگردوند. این مرد خودش 20 ساله تنها زندگی می کنه چون همسر نروژیش حدود 20 سال پیش به دلیل عدم تفاهم فرهنگی ازش جدا شده و حالا احساس می کنم می تونیم در کنار هم خوشبخت باشیم. خوشبختانه رابطه خوبی هم با بچه ها برقرار کرده و انشاالله تا پیش از ماه مبارک رمضان پیمان ازدواج با هم می بندیم.
داوودی عزیزم ، مردی که آزارت داده و زندگیت رو به سیاهی کشونده و خواب و خوراک برات نذاشته ارزشش رو نداره که جوونیت رو به پاش بریزی چون 10 سال دیگه ممکنه تو روت وایسته و کاری کنه که دیگه هیچ انرژی و انگیزه ای برات نمونه.
اینم از خاطره من...ببخشید اگر اذیتتون کرد
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران ...


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
مامان تارای عزیز من همیشه به عشق احترام میذاشتم و میذارم . خوشحالم که الان زندگی خوبی داری میدونم که هرگز عشق اول از یاد آدم نمیره. اما من گاهی فکر میکنم عشقی که وصال نداره شاید بهتره از عشقیه که به وصل منتهی میشه چون وقتی دو تا عاشق به هم نمیرسن همیشه خاطرات خوب یادشون میمونه همه اون هیجانات و تپشها همه خوبیها و بهترین لحظات در کنار هم بودن. شاید یادآوری خاطرات تلخ باشه ولی مطمئنا شیرین هم هست. به هر حال ازدواج با عشق خیلی خوبه ولی از اونجاییکه زندگی زیر یک سقف مستلزم منطقه و احساس زیر سایه منطق قرار میگیره همیشه مشکلات خاص خودش رو هم داره و هرگز شبیه به دوران فراق نمیشه.
من با عشق ازدواج کردم و با تمام وجودم در این راه جنگیدم و سختی کشیدم الان هم به لطف خدا زندگی خوبی دارم ولی گاهی من و همسرم حسرت روزگاران عشق و عاشقی و حتی سختیهای اون دوره رو میخوریم زمانی که برای یک ساعت کنار هم بودن حاضر بودیم هر سختی رو متحمل شیم.
از دور برای خودت همسرت و نی نی هات آرزوی زندگی آروم و شادی دارم.
سلام به همگی
داستان بعضی ها را خوندم خیلی جالب بود
داستان ازدواج من هم خیلی پر پیچ و خم هستش فکر کنم براتون جالب باشه یه روز می یا مو میگم
فعلا فقط اینو بگم که منم با عشق زیاد ازدواج کردم و
عوضش عشق ما هر روز بیشتر میشه و زبان زد خاص و عام شدیم و در زندگی خیلی هم موفق هستیم
با آرزوی موفقیت برای همه شما
سلام به همه شما مامانای گل.اولین باره که بر خلاف میلم وارد این تایپیک شدم.دوست داشتم بدونم از نظر شماها سختی و عشق چه معنایی داره.امیدوارم همه شما که معتقدین روزی عاشق بودین روزی هم به این باور عمیق برسین که کسی جز اون که در کنار شما و برای شما و باشماست لیاقت این عشق پاک رو نداره و همه اون عشق های قبلی پوچ بوده.همتون رو دوست دارم و از خدا می خوام بهترین ها رو تو زندگی تون براتون مقدر کنه.

حدود 2 ماهه پیش همسر سابق من که سه ماه و 2 روز با هم نامزد بودیم کشته شد.اوایل ناراحت بودم ولی تو این دوماه با تمام تلاشم نتونستم تنفرم رو کنار بذارم و لحظه ای ببخشمش و ناراحتم از اینکه چرا هیچ وقت نتونستم بهش بگم که چقدر موجود کثیف و خیانت کار ی بوده.دوست داشتم بهش بگم که چقدر برخلاف تصور اون من الان خوشبختم و چقدر با همه وجودم همسرم رو می پرستم.
سلام هلن عزیزم مثل اینکه خیلی دل پری داری منم قبول دارم که کسی که درکنار ادمه وتمام لحظاتمون رو درک میکنه فقط لایق عشقه اما خدا اونروز رو نیاره که ازهمون کسی که درکنارمونه ضربه بخوریم انشااله که همه خوشبخت باشند پارمیس بیا جریان ازدواجتو بنویس
2740
سلام مامان تارا اره عزیزم الحمداله الان زندگی ارومی دارم البته همه مشکلاتی دارند اما خداروشکر حاد نیست اما درگذشته خیلی خیلی سختی کشیدم که همش هم خودم مقصر بودم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687