من یه زن تنها و تنها
7 سال پیش ازدواج کردم
حدود سه سال بعد ازدواج فهمیدم که شوهرم اعتیاد داره
یه پسر 3 ساله دارم که همه عمرمه
دفعه پیش شوهرم رو بخشیدم به این امید که اشتباه میکنم و اون درست میشه
اینبار به خاطر پسرم و خواهش تمنا های خودش ازش گذشتم
داره ترک میکنه
کلاس میره و این حرفا
من خودم دوباره سرکار رفتن رو شروع کردم
دانشگاه هم قبول شدم فوق که میخوام برم از این دو موضوع خوشحالم جدا از اینکه پسرم رو میزارم مهد و هنوز عادت نکرده و عذاب میکشه و از ناراحتی اون من داغونم
در این حین از خانواده شوهرم به شدت بدم میاد تو این مدت هیچ کمکی نکردن که هیچی اصلا دلداری هم ندادن
گفتن خودتون مشکلتون رو حل کنید
تو این مدت هرچی هی می اومدم و به مادر شوهرم میگفتم شوهرم داره خلاف میکنه باید حواسمون بهش باشه همش منو مسخره میکرد و طرف اون رو میگرفت تا اینکه بالاخره اقا رو با بساط جلوی چشم خانواده کثیفش رونمایی کردم
بعدش به من گفتن دیگه حالا حق با تو میخوای بورو طلاق بگیر میخوای بمون به خودت مربوطه !!!!!!!!!!!!!!
شوهرم راضی به طلاق توافقی نشد و با کلی خواهش و تمنا و تعهدنامه محضری مبنی بر حق طلاق مشروط که اگر ایشون باز معتاد بشه من خودم بتونم خودم رو مطلقه کنم برگشتم خونه
ولی ..................................... اروم نیستم اصلا اصلا اصلا
تو این مدت قوم شوهر همه دسته جمعی با هم رفتن مسافرت این رو که میگم قلبم فشرده میشه
نه به این حسودی کنم که شوهرم الان سه ساله عرضه نکرده من رو تا فشم ببره ها نه از این میسوزم که پسر آشغالشون رو قالب من کردن و حالا دنبال زندگی خودشون هستن و این منم که باید پاسوز خودخواهی اونا بشم
این فکر ها عذابم میده
صبح ساعت 7 از خونه با طفل معصومم میام بیرون ساعت 8 شب با طفلکم بر میگردم
شوهرم میره کلاس
و من با بچه ای که تا دستشویی میرم دنبالم میاد تنها سر میکنم تا ساعت بشه 11 و جنازه بشم
از این زندگی متنفرم
کاش میشد شوهرم و خانواده اش برای ابد از زندگی من محو بشن ولی نمیشه
چه کار کنم
اصلا هم نمیتونم با شوهرم خوب باشم همش باهاش بدرفتاری میکنم
****عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده*** .