حدود ده سال پیش موقعی که مامانم هفت ماهه باردار بود پدرم خیلی غیر منتظره فوت کرد.اون موقع ما همه مجرد بودیم الان من و خواهرم ازدواج کردیم خواهرم ساکن تهرانه و من دو تا بولوار با مامانم فاصله دارم مامانم همیشه دوست داره تو هر مراسمی و موقعیتی ما پیشش باشیم خواهرم که نیست از من توقع داره از این طرف شوهری دارم که همیشه دوست داره همه جاخودمون بریم الان نه ساله ازدواج کردم با اینکه از اول هر جا رفتیم خودمون تنها بودیم هنوز هم دست بردار نیست مسافرت تنهایی گردش تنهایی بیرون تنهایی از اون ور هم مادرم همیشه ناراضی هست ازم هر جا میرم بهم خوش نمیگذره چون اگه با مامانم باشم شوهرم زنگ میزنه و کلی غرغر میکنه اگه با شوهرم باشم مامانم ناراحت میشه فردا هم مامانم و خاله هام میخوان برن بیرون شوهر من میگه ما نمیریم مامانم هم زنگ زده که الهی بچت به سرت بیاره از این حرف ها خدایا چه کار کنم