سلام آیتن جونم من اومدم اینجا، من میخوام داستان زندگیمو بگم که شاید عبرتی باشه برای بقیه، من الان 4 ماهه که ازدواج کردم، من و شوهرم با هم دوست بودیم تو این مدت خیلی با هم خوب بودیم، روزی چند بار بهم زنگ میزد، هرجا میخواستم منو میبرد،...........خلاصه منم مثل هر دختر دیگه ای فکر کردم اونی که دنبالش بودم با اسب سفید اومده، با تمام مخالفتی که خانواده ام کردن من گفتم اینو میخوام، آخه خانواده ی من شهرستانی هستم و شوهرم تهرانی ، خانواده ام گفتن ما اینا رو نمیشناسیم، سطح مالیشون هم زیاد خوب نبود، اما من گفتم پول مهم نیست خودش و خونوادشون خوبن،البته الانم میگم خانوادش خوبن. ما ازدواج کردیم رفتیم ماه عسل و برگشتیم از اون موقع به بعد کمک کم همه چی عوض شد، نسبت به من سرد شد ،صبح که میرفت تا شب که میومد یه بار به من زنگ نمیزد میگفت کار دارم درحالیکه قبلا همش به من زنگ میزد، حتی نشذ یه روز تعطیل به من بگه دوست داری جایی ببرمت، بهم محبت نمیکرد ، بهم توجه نمیکرد ، الانم حتی تو دوتا اتاق جدا مبخوابیم، من واقعا کمبود محبت کمبود هم صحبت .................دارم ما حتی یه کلمه با هم حرف نمیزنیم،من ترم آخر کارشناسی ارشد هستم، فقط پایان نامم مونده من تنها چیزی که قبلا برام مهم بود درسم بود الان طوری شده که اصلا نمیتونم تمرکز کنم درسمو بخونم،واقعا دارم دیوونه میشم، به خودم میگم چی میشد منم یه شوهر خوب داشتم همیشه کنارم بود همیشه حمایتم میکرد با یادش دلم آروم میگرفت انقدر فکرم داغونه که حتی نمی تونم به کارهای روزمره ام برسم، تازه فهمیدم ممکنه برای بچه دارشدنم مشکل داشته باشم شوهرم به جای اینکه دلداریم بده بهم امیدواری بده گفت میرم زن میگیرم.
گاهی لحظه های سکوت پر هیاهو ترین دقایق زندگی هستند،مملو از آنچه می خواهیم بگوییم ولی نمی توانیم !