به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود
پدرها در جبههها با مرگ میجنگیدند
مادرها در خانهها با زندگی
گوشهای ما نتهای آژیر خطر را خوب میشناخت
و ما با همین موسیقی توی کوچهها لیلی میرقصیدیم
مادرانمان جای ایستادن پای آینه
در صفهای گوشت و برنج کوپنی میایستادند
و آغوششان جای عطرهای فرانسوی
بوی غذای گرم میداد
و سینه و باسنشان را
حاملگیهای چهار و پنج و شش باره، پروتز میکرد.
سرخی لبهای مادرانمان را " حرمت خون شهدا " سپید میکرد
و سپیدی تنشان را
سیاهی چادرها پنهان
به دنیا که قدم گذاشتیم، " سیاه " رنگ زنانگی بود
و " زشت " وصف زنانگی
و " اشک " تبلور زنانگی
ما با صدای آهنگران اولین قدمهای موزون زندگیمان را مردانه برداشتیم
و در فشار مقنعههای چانهدار ، اولین کلماتمان را " مردانه " ادا کردیم
در صبحگاههای مدرسه هر روز با دستور " از جلو...نظام " مردانه ایستادیم
و با شعار "مرگ بر..." مردانه فریاد زدیم
در انشاهای مدرسه
قرار بود همهمان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم
اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم
ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم
با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم
با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رفته بود،
برای سیر کردن شکممان کار کردیم
با پرین از بیخانمانی تا باخانمانی کوچ کردیم
ما دختران کار بودیم
ما دختران عروسکهای گمشده زیر آوار خانههای موشک خوردهایم
ما دختران گوشهای تشنه برای دوستت دارمهای پدر به مادریم
ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسههای پدر روی لب! ...نه! روی گونههای مادریم
ما دختران دخترکیهای ممنوعهایم
ما همان دخترانی هستیم که به پرپشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر
" نجابت " و " عفت " خوردیم
ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان،
" محبوب " و "معصوم " شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم
ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم !
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای "مردانه حرف زدن "، " مردانه راه
رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفرین گرفتیم
و با این همه مردانگی از آتش جهنم گریختیم !
آتش !
یادش به خیر !
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعلهور در جهنم، خواب بر
کودکیهایمان حرام شد !
ما نسل ترسیم
زادهی ترسیم
هم خواب ترسیم
ترس ... تعریف تمام آنچه بود که از زن بودنمان میدانستیم
و آتش ... پاسخ تمام سوالهایی که جرات نکردیم بپرسیم
چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم
تا ما هم کلاه سرمان کنیم
تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند
بدویم و بازی کنیم
بیآنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم
تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم
لباسهای رنگی به تن کنیم
تا حق داشته باشیم کودکی کنیم
ما بزرگ شدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
زودتر از آنکه وقتش باشد
سرهای زنانگیمان زیر سنگینی چادرها خم شد
و برجستگیهامان در قوز پشتمان پنهان
ترس، گناه، آتش، ابلیس
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشتتر ، مردانگی مردها جذابتر
زن معنای نبایدها و ناممکنها و ناهنجارها
و مرد معنای بایدها و ممکنها و هنجارها
ما دختران زنانگیهای ممنوعهایم
ما وزن حجاب را خوب میفهمیم
ما کف زدنهای دو انگشتی را خوب یادمان هست
و جشن تکلیفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی میکرد
اسطورهی زندگی ما اوشین سانسور شدهی زحمتکش بود
و هانیکویی که با چتریهای روی پیشانیاش، همیشه از پدرش کوجیرو
میترسید.
ما بزرگ شدیم
جنگ تمام شد
پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند
مادرها از پدرها مردتر شدند
گوگوش و هایده از ویدئوهای ممنوعه بیرون آمدند
و ما هنوز منتظر بودیم صاعقهای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه، زنانگی ما را خشک کرده !
... روی تخت عروسی نشستیم
در حالی که هنوز گمان میکردیم فقط باید غذاهای خوشمزه بپزیم
و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار میزند نگهداری کنیم
وقتی از شوهرمان وحشت کردیم
و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا میداد
وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم
و گمان کردیم به هویتمان توهین میکند !
وقتی تمام آن ترسها، نبایدها و ناهنجاریها را با خود به
رختخواب زناشوییمان بردیم
صاعقه خشکمان کرد
ما زنهایی بودیم، مرد و مردهایی، زن
به ما فقط آموختند چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم
کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است
و شهوتشان تشنه
ما باختیم
روزهای عشقبازیمان را باختیم
طراوت جوانیمان را باختیم
ما نسل زنان خستهایم !
خسته از تکلیفهایی که روی دوشمان سنگینی میکند
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند
خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان
از پدرها و برادرها و شوهرها کتک خوردیم
خسته از ترسهایی که با ما زاده شدند
در ما ریشه دواندند
در باورهایمان جوانه زدند
و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایهشان تمام زنانگیمان را پوشاند
ما خسته ایم !
و با تمام خستگیمان
حالا
در آستانهی نیمهی عمر خویش
به دنبال شعلهی خاموش زنانگیهایی میگردیم که کم آوردیمشان
دماغ عمل میکنیم
ایمپلنت میکاریم
پروتز میکنیم
کلاس رقص میرویم
تا با دافهای توی خیابان و خوانندههای ماهواره رقابت کنیم
تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگیهایی که کم آوردیمشان
و هنوز گیجیم که
چطور هم آشپز خوبی باشیم
هم خانهدار خوبی
هم مادر نمونه
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگیای که مردمان به تنهایی نمیتواند بچرخاند
هم به جامعه خدمت کنیم
هم فرزند تربیت کنیم
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگیمان
و ما
هنوز لبخند میزنیم
نجیب میمانیم
به مردمان وفا میکنیم
مادر میشویم
برای فرزندمان مادری میکنیم
خانهمان را گرم و پر مهر میکنیم
و برای زناشوییمان سنگ تمام میگذاریم
درس میخوانیم
کار میکنیم
به جامعه خدمت میکنیم
خرجی میآوریم
صبوری میکنیم
برای سختیها سینه سپر میکنیم
ظلمها و تبعیضها را طاقت میآوریم
در راهروهای دادگاه دنبال حقهای نداشتهمان میدویم
و با این همه فقط ...
گاهی در تنهاییمان اشک میریزیم
گاهی پای سجادهمان به خدا شکایت میکنیم
گاهی گوشهی امامزادهای مسجدی میخزیم و بغضهایمان را
لای چادرهای رنگی میتکانیم
گاهی میخندیم به عکس شش سالگیمان
با مقنعهی چانهدار توی مهد کودک !
گاهی افسوس میخوریم
برای زنانگیهایی که سنگسار شدند
و هنوز زن میمانیم
و به زن بودنمان میبالیم.
از اینکه به طرز اعجاب انگیزی فقط در رویاهایم سرزندهام احساس غم میکنم