چندوقت پیش بابام برای کاری قرار بود بیاد دم خونمون,از اونجا که خونه ما توی مسیرش بود وبابام عجله داشت به من گفت بیا سرکوچه فلان ساعت,,,,من هم باعجله مانتوم را از روی بند برداشتم وپوشیدمو رفتم سر کوچه,کوچه ما به خیابون اصلی میخوره,دم خیابون دیدم همه یه جوری نگام میکنن,پیش خودم گفتم اون خانمه از مدل مانتوم خوشش اومده,اون دختره به قشنگی هیکلم حسودی میکنه,اون پسره حتما هیزه چشم چرونه که نگا میکنه,,,,بااین تصورات منتظر بابام بودم وقتی بابام اومد گفت دختر این چیه به مانتوت؟؟؟وقتی برگشتم دیدم یه لنگه جوراب شوهرم با گیره لباس به پشت مانتوم گیر کرده خلاصه هم خندم گرفته بود هم مردم از خجالت تو خیابون!!!!!!!
من به دستان خدا خیره شدم خدا برایم معجزه کرد