2733
2734
سلام ماماناى عزیز
خسته نباشید و امیدوارم حال خودتوون و نینیهاتون خوب باشه
تو این تاپیک از شما ماماناى عزیز دعوت می کنم تجربه اولین بارى که نوزادتوون رو بغلتون دادن رو برا ما که هنوز مامان نشدیم بنویسین
چه احساسى بهتون دست داد
وقتى اولین گریشو شنیدین؟
هرکى خاطرشو بنویسه خیلى خوشحالمون میکنه

http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=7886&PageNumber=1




منظورم خاطراتى مثل اینه.: نقل قول از ((زایمان شیرینترین سختى دنیا)) ................یه لحظه احساس کردم خالی شدم و یه چیزی با حرکات سریع ازم خارج شد! بی‌اختیار خوشحال شدم، دردم تموم شد و احساس راحتی کردم، یه لحظه رو یادم میاد که احساس کردم گذاشتنش روی شکمم. صحنه بعدی جایی شبیه یک راهرو بود تاریکِ تاریک با صدای مامان که می‌گفتن: فرشته، سلام، خوب؟ من اینجام، چرا گریه می‌کنی؟ از پرستاری که صدرا رو آورده بود تا بهش شیر بدم پرسیدم: سالمه؟ و اون هم گفت: بله، سالمه، بیا اینم پسر زشتت، و من بی‌اختیار گفتم: زشت که نیست! اما اون لحظه اصلا ندیدمش! نمی‌دونم کی بود که من رو بردن بخش، هنوز کاملا به هوش نیومده بودم، باز مامان گفتن: سلام، چرا گریه می‌کنی؟ و قطرات اشک من بود که بی‌اختیار سرازیر می‌شد! صبح بود که صدرا رو آوردن تا بهش شیر بدم، دیدمش، زشت بود! .................. یا مثل این: ماما ها ایستاده بودند و انگار داشتند فیلم ترسناک میدیدند. 2 انقباض نزدیک بهم آمد که هر کدام با ? احساس فشار قوی همراه بود. با هر فشار احساس میکردم بافتهای بدنم در مسیر خروج بچه دارند از هم جدا می شوند. چشمهایم را بسته بودم و فشار میدادم؛ هر چند می سوختم ولی صدای شادی کریم و ماماها را می شنیدم که می گفتند یکم دیگه یکم دیگه بچه بیرون اومد اومد اومد و کریم دستم را رها کرد و رفت بسمت دوربین و من بدون باز کردن چشمهایم فشار میدادم تا اینکه حس کردم تمام هر چه درونم بود بیرون کشیده شد. سبک شدم. خالی شدم. دردهایم تمام شد. دکتر گفت شگفت انگیزه ساعت دقیقا 8:00 است. کریم گفت پروین نگاه کن و وقتی چشمهایم را باز کردم نمی توانستم باور کنم که من در وجودم او را پرورش داده ام. یک کودک نازنین و واقعی که داشت گریه میکرد. پسر من بود با همان قیافه ای که صبح تو مانیتور سونوگرافی دیده بودم. چشمهایم را لغزاندم بطرف ساعت 8:00:1? بود دوباره پاره تنم را نگاه کردم که همچنان مقابلم بود و بلافاصله پایین برده شد. برگشتم به طرف کریم که دوربین به دست و با شادی فراوان داشت میگفت وای خدای من!!!!! و من خوشحال و هیجان زده گفتم اصلا باورم نمیشه!! انتطارمون تموم شد!! کیارادمون دنیا اومد .!! بعد از تولد کیاراد هیجان زده و بسیار خوشحال بودم و دلم میخواست خوشحالیم را فریاد بزنم. تمام استرس هایم تمام شده بود و روحم به آرامش رسیده بود. شاید شبیه آرامش پس از طوفان!!! بعد از تست آپگار کیاراد را به کریم سپردند و او هم آورد برای من. بوسیدمش و سعی کردم کمی شیر بهش بدم .... ........ ز نگاهها و حالت خیلی آماده باش ماما متوجه شدم که دیگه آخر انتظار نزدیکه. با اولین انقباضات بعدی، اول سرش و بعد کم کم هم? بدنش رو پشت شیش? اشک دیدم . بلافاصله هم تو بغلم یه موجود کوچولوی صورتی پوشیده از پوست ومو رو حس کردم که بر خلاف تصورم گریه نمیکرد، بلکه به اطراف نگاه میکرد، انگار که متوجه شده باشه که به اون دنیایی که اینهمه برای رسیدن بهش عجول بوده رسیده و داره بر اندازش می کنه که ببینه ارزشش رو داشته یا نه. بعد هم تازه یادش اومد که رسمش اینه که گریه و دلتنگی کنه برای جایی که نه ماه توش بوده. لحظات خیلی باشکوهی بود. انگار تمام خستگی و دردم رو با اومدنش از من گرفت. حتی دیگه با اینکه اون انقباضات و درد همراهشون از بین رفته بودند ( یا من اون لحظه احساس نمیکردم) ولی خوابم هم دیگه نمی اومد. بی حال بودم ولی نه به اون شدتی که همون چند دقیقه قبل به یه خواب عمیق میرفتم. خوشحال بودم. انکار کارم رو به نفع احسن انجام داده بودم. نافش رو پدرش در حالیکه منتظر همچین دعوتی از جانب ماما برای چنین کاری نبود، برید وبرای دقایقی هم بغل پدرش رفت، خوشحالی و در عین حال گیجی از سر و روی پدرش هم میبارید. این لحظات ، لحظاتی فراموش نشدنی بودند که حتی یادآوری آنها بعد از سه سال، احساس شادی و غرورو لذت را همیشه برامون به ارمغان می آورد. ....
منظورم خاطراتى مثل اینه.: نقل قول از ((زایمان شیرینترین سختى دنیا))

................یه لحظه احساس کردم خالی شدم و یه چیزی با حرکات سریع ازم خارج شد! بی‌اختیار خوشحال شدم، دردم تموم شد و احساس راحتی کردم، یه لحظه رو یادم میاد که احساس کردم گذاشتنش روی شکمم. صحنه بعدی جایی شبیه یک راهرو بود تاریکِ تاریک با صدای مامان که می‌گفتن: فرشته، سلام، خوب؟ من اینجام، چرا گریه می‌کنی؟ از پرستاری که صدرا رو آورده بود تا بهش شیر بدم پرسیدم: سالمه؟ و اون هم گفت: بله، سالمه، بیا اینم پسر زشتت، و من بی‌اختیار گفتم: زشت که نیست! اما اون لحظه اصلا ندیدمش! نمی‌دونم کی بود که من رو بردن بخش، هنوز کاملا به هوش نیومده بودم، باز مامان گفتن: سلام، چرا گریه می‌کنی؟ و قطرات اشک من بود که بی‌اختیار سرازیر می‌شد! صبح بود که صدرا رو آوردن تا بهش شیر بدم، دیدمش، زشت بود! ..................

یا مثل این:

ماما ها ایستاده بودند و انگار داشتند فیلم ترسناک میدیدند.

2 انقباض نزدیک بهم آمد که هر کدام با ? احساس فشار قوی همراه بود. با هر فشار احساس میکردم بافتهای بدنم در مسیر خروج بچه دارند از هم جدا می شوند. چشمهایم را بسته بودم و فشار میدادم؛ هر چند می سوختم ولی صدای شادی کریم و ماماها را می شنیدم که می گفتند یکم دیگه یکم دیگه بچه بیرون اومد اومد اومد و کریم دستم را رها کرد و رفت بسمت دوربین و من بدون باز کردن چشمهایم فشار میدادم تا اینکه حس کردم تمام هر چه درونم بود بیرون کشیده شد. سبک شدم. خالی شدم. دردهایم تمام شد. دکتر گفت شگفت انگیزه ساعت دقیقا 8:00 است. کریم گفت پروین نگاه کن و وقتی چشمهایم را باز کردم نمی توانستم باور کنم که من در وجودم او را پرورش داده ام. یک کودک نازنین و واقعی که داشت گریه میکرد. پسر من بود با همان قیافه ای که صبح تو مانیتور سونوگرافی دیده بودم. چشمهایم را لغزاندم بطرف ساعت 8:00:1? بود دوباره پاره تنم را نگاه کردم که همچنان مقابلم بود و بلافاصله پایین برده شد. برگشتم به طرف کریم که دوربین به دست و با شادی فراوان داشت میگفت وای خدای من!!!!! و من خوشحال و هیجان زده گفتم اصلا باورم نمیشه!! انتطارمون تموم شد!! کیارادمون دنیا اومد .!!

بعد از تولد کیاراد هیجان زده و بسیار خوشحال بودم و دلم میخواست خوشحالیم را فریاد بزنم. تمام استرس هایم تمام شده بود و روحم به آرامش رسیده بود. شاید شبیه آرامش پس از طوفان!!!

بعد از تست آپگار کیاراد را به کریم سپردند و او هم آورد برای من. بوسیدمش و سعی کردم کمی شیر بهش بدم ....



........
ز نگاهها و حالت خیلی آماده باش ماما متوجه شدم که دیگه آخر انتظار نزدیکه. با اولین انقباضات بعدی، اول سرش و بعد کم کم هم? بدنش رو پشت شیش? اشک دیدم . بلافاصله هم تو بغلم یه موجود کوچولوی صورتی پوشیده از پوست ومو رو حس کردم که بر خلاف تصورم گریه نمیکرد، بلکه به اطراف نگاه میکرد، انگار که متوجه شده باشه که به اون دنیایی که اینهمه برای رسیدن بهش عجول بوده رسیده و داره بر اندازش می کنه که ببینه ارزشش رو داشته یا نه. بعد هم تازه یادش اومد که رسمش اینه که گریه و دلتنگی کنه برای جایی که نه ماه توش بوده. لحظات خیلی باشکوهی بود. انگار تمام خستگی و دردم رو با اومدنش از من گرفت. حتی دیگه با اینکه اون انقباضات و درد همراهشون از بین رفته بودند ( یا من اون لحظه احساس نمیکردم) ولی خوابم هم دیگه نمی اومد. بی حال بودم ولی نه به اون شدتی که همون چند دقیقه قبل به یه خواب عمیق میرفتم. خوشحال بودم. انکار کارم رو به نفع احسن انجام داده بودم.

نافش رو پدرش در حالیکه منتظر همچین دعوتی از جانب ماما برای چنین کاری نبود، برید وبرای دقایقی هم بغل پدرش رفت، خوشحالی و در عین حال گیجی از سر و روی پدرش هم میبارید.
این لحظات ، لحظاتی فراموش نشدنی بودند که حتی یادآوری آنها بعد از سه سال، احساس شادی و غرورو لذت را همیشه برامون به ارمغان می آورد. ....
صدا
پست ها: 16 | عضویت: 6/11/1386

1387/9/27 1:14 ق.ظ


دلبندم تو که زاده شدی گریه نمی کردی به سقف نگاه می کردی و با نگاهی غریب به بالا نگاه می کردی . بعد ها فهمیدم که این نگاه تو نگاهی بوده از ترس. تو ترسیده بودی و ملتمسانه به دنبال پناهگاهی می گشتی و چه جایگاهی امن تر از آغوش و سینه مادر؟هنوز پزشک و ماما بالای سرم بوند که تو را در آغوشم گذاشتند و سینه ام در دهانت و با ورکن یوسفم آن لحظه زیباترین خاطره زندگی من است . حاضرم هزار بار دیگر تورابزایم و آن لحظه راتجربه کنم .و من تورا دستان سفید و بدن پاک تو را بوسیدم و بوییدم . تاگهان صدای اذان شنیدم( مثل الان) و با خودم گفتم که چه خوب پسرم سر اذان صبح به دنیا آمد . اما آن اذان بی موقع ( مثل الان) را در اتاق زایمان به مناسبت تولد یک بچه مسلمان پخش کردند . چه خیر مقدم باشکوهی الله اکبر.. الله اکبر... بعد یک خانوم مستخدم لباس مرا بالا زد و کمکم کرد تا تو شیر بنوشی . تجربه مکیدن آنهم در اولین دقیقه های تولد ! این چیزی بود که همیشه در آرزویش بودم و فکر می کردم فقط در کتابهایی که خارجی ها نوشته اند می شود چنین چیزی یافت . اگر می دانستم که سه ساعت باید ثانیه شماری کنم تا بار دیگر تو را ببینم وقتی آن خانوم مستخدم پرسید ببرمش ؟ اجازه نمی دادم و بیشتر لدت آن لحظه را درک می کردم ...


نگار*
پست ها: 1,259 | عضویت: 6/9/1386

1387/9/28 2:46 ق.ظ

صدا جون مرسى چقدر قشنگ مینویسى...

ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



سولماز-مامان پارسا
پست ها: 8,013 | عضویت: 16/10/1386

1387/9/28 10:47 ق.ظ

خاطره من خاطره یه مامان سزارینیه....و همه میدونین که خاطرات مامانای سزارینی که بیهوش هم شدن زیاد جالب نمیشه چون وقتی بچشونو میارن مامان نیمه بیهوشه و چیز زیادی از بچه نمیتونه بفهمه
وقتی بچه منو برام اوردن من هنوز نیمه بیهوش بودم و حدود 10 دقیقه بود که منتقلم کرده بودن به بخش
خانومی هم که بچه رو برام اورد اصلا نشونم نداد...فقط دیدم یه بسته پیچیده شده رو اورد چسبوند به سینم و سینم رو کرد تو دهنش......حتی نمیدونم بچم چیزی خورد بار اول یا نه.........اما حدود دوساعت بعد که حالم سرجاش اومده بود و مسکنها اثر کرده بودن و درد نداشتم بچه رو دوباره اوردن و بغلش کردم......برای بار اول میدیدمش....یه موجود پشمالوی پف کرده قرمز.........اصلا باورم نمیشد بچم باشه............حس غریبی داشتم....شوکه شده بودم و فقط نازش میکردم.چه لطیف بود ..........همش هم تو خواب میپرید و محکم دستاشو تکون میداد.....پرستار گفت ترسیده بغلش کن تا صدای قلبت رو بشنوه.......و من به خاطر اینکه بچم دیگه نترسه تمام شب اول سزارینم رو با اون درد و خونریزی و بیخوابی و خستگی تا صبح نیمه نشسته بیدار موندم و تو بغلم نگهش داشتم تا اروم باشه
و نمیدونم با چه قدرتی این کارو کردم نه خسته شدم نه خوابم اومد.ناسلامتی از عمل اومده بودم......


نگار*
پست ها: 1,259 | عضویت: 6/9/1386

1387/9/28 12:49 ب.ظ

azizam mersiiiiiiiii sulmaz jun bussssssss
azizam mersiiiiiiiii sulmaz jun
bussssssss


یاهی
پست ها: 2,833 | عضویت: 18/12/1385

1387/9/28 1:58 ب.ظ

من بیهوشی اپیدورال بودم...اما وسطاش چون اثر نکرده بود برام خواب آور قوی زدن و من خوابیدم...بیدار که شدم همینجوری داشتم گریه میکردم...چراشو نمیدونم........بعد که بردنم به بخش دیگه گریه ام بند اومده بود...بعدش شوهرم دوربین رو اورد و فیلمی رو که از دخترم گرفته بود بهم نشون داد.........وای خدااااااااااا باورم نمیشد 2 تا چشم از لای پتو بیرون بود و منو نگاه میکرد و مرتب پلک هاشو به هم میزد....اینقدر برام آشنا بود که نگو....دوباره گریه ام گرفت...خیلی دوسش داشتم//باورم نمیشد اون چیزی که توی دلم بوده یه موجودی بوده اینقدر واقعی..........


اینجا هم برای اولین بار بغلش کردم :

create avatar
Create avatar
2728
انشاا... منم خاطرمو بذارم.
وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَ لْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ(186) آپلود عکس رایگان و دائمی
2740
یادش به خیر
برای من هم زیبا ترین و یکی از خاطره انگیز ترین لحظات زندگیم وقتی بود که دخترم به دنیا اومد
قبل از زایمانم فکر نمیکردم اینقدر بهم حال بده.
همش میگفتم حیف که من سزارینی هستمو بیهوشی کامل دارم و نمیتونم نی نی را اولین نفر خودم ببینم.
اما وقتی رفتمتوی اتاق عمل دکی بیهوشی گفت که باید اسپاینال بشم.اول ترسیدم ولی بعد گفتم چه بهتر!توفیق اجباری!
درد نداشت.فقط موقع تزریق انگشتای پای چپم پریدن بالا.بعد یواش یواش سر شد پاهام تا رسید به سینه هام.
یه پارچه سبز کشیدند جلوی چشمام.استرس داشتم و دکی بیهوشی گفت که برام آرام بخش میزنه
حس کردم دارن یه کارایی روی شکمم میکنن. داد زدم دکتر من هنوز حس دارم نبرید .من هنوز بی حس نشدم
دکترم گفت نه.داریم شستشو میدیم.دیگه چیزی حس نکردم تا وقتی که یه فشار زیاد توی روده و معدهحس کردم.داشتم تعجب میکردم که چه فشار عجیبی که یک دفع صدای گریه دخترم اومد.
هنوز باورم نمیشد که صدای بچه منه!
بچه را پیچوندن داخل یه پارچه سبز و گذاشتنش روی سینه ام
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
چه احساس قشنگ و دوست داشتنی
چه لحظه به یاد موندنی.هیچ وقت فکر نمیکردم این حال و هوا به این شدت بهم دست بده
یه دفعه به خودم اومدم دیدم دارم مثل بارون گریه میکنم.خیلی حس ناب و زیبایی بود.
من گریه میکردم ولی دخترم آروم و ساکت با چشم های بازش به من نگاه میکرد.
هیچ وقت اون نگاه هاش را یادم نمیره.اون نگاه میکرد و من گریه میکردم.
ولی هر بار که اومدن از روی سینه ام بر دارن بچه را اونوقت اون به گریه میافتاد.
و2باره که میذاشتنش روی سینه آروم میشد و باز هم نگاهم میکرد.
دکی ها هم خنده شون گرفته بود هم متعجب شدن و گفتن :عجب فیلم هندی راه انداختن مادر و دختر.
دیه دخترم را بردن و من هم نمیدونم چی شد که خوابم برد.
یه خواب عمیق تا وقتی که بیدار شدم ودیدم توی اتاقم هستم.
بالاخره اولین نفر خودم بودم که دخترم را دیدم.
و برام بسیار بسیار لحظه ناب شیرین دل انگیز و دوست داشتنی شد.

دخترم آرشیدا در 12/12/88 به دنیا اومد.
این هم آرشیدا عزیزم 3 ساعت بعد از تولد و در 50 روزگی

create avatar
Create avatar

این هم یکی دیگه
create avatar
Create avatar

خدا را صد هزارمرتبه شکر از بابت این نعمت بزرگی که که به من بخشید.

خدا همه نی نی ها را برای مامان و باباها سالم نگه داره
و...
به تمام کسانی که در انتظار نی نی هم هستند این نعمت را عطا کند انشا الله

الهی خوندم و گریه کردم خدا نینی های نازتونا براتون نگه داره.چه خاطرات شیرینی. من هفته 38 هستم و منتظر این دقایق منتطرم سید محمد مهدی منم بیاد تو بغلم. امیدوارم منم بسلامتی زایمان کنم حتما براتون می نویسم . برا منم دعا کنین خیلی از زایمان میترسم علی رغم اینکه میدونم خیلی شیرینه.
خیلی زیبا بود صدف جون ممنون که ما رو هم تو لحظه های قشنگت شریک کردی
خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.

او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.
او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد

در اندرون همه ما خزانه‌ای بیکران از عشق و شادمانی و نعمت هست که می‌تواند آنچه را که در آرزوی آنیم، برایمان فراهم کند
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mobina004  |  2 ساعت پیش
توسط   nimafamili4  |  1 ساعت پیش