2737
2734
عنوان

خاطره زایمان طبیعی من!!!!!!!!

| مشاهده متن کامل بحث + 257661 بازدید | 272 پست

تقریبا مرداد ۹۲ با برنامه ریزی ای که کرده بودم باردار شدم. ی روز صبح با ی درد خیلی شدید تو ناحیه شکمم از خواب بیدار شدم. انقدر شدید بود که نمیتونستم بخوابم. یک هفته این درد و کشیدم دیگه نگران شده بودم. فکر میکردم مشکلی برام پیش اومده. من آماده بودم که باردار بشم اما نمیدونستم این درد دیگه چیه؟! به همسرم گفتم بیبی چک بگیره و فهمیدم که حامله شدم☺. اون درد هم بخاطر بزرگ شدنه رحم اومده بود سراغم بعد چندروزم دردش از بین رفت. خلاصه دوره بارداریم شروع شد! چشمتون روز بد نبینه ۱۴هفته اول خیلی حالم بد بود. بدنم بشدت بیجون بود. طوریکه نشستن هم برام کار سختی بود. حتی خوابیدنم برام سخت بود. بقدری بدنم بیجون بود که فقط مرگ میتونست آرومم کنه. توان راه رفتن نداشتم. ۲روز پشت سر هم حالت تهوع شدید داشتم اما استفراغ نمیکردم و روز سوم از صبح تا شب میاوردم بالا! و این چرخه تا هفته ۱۴ ادامه داشت...حتی اسید معدم و هم بالا میاوردم و تمام گوش و حلق و بینیم میسوخت😞 این از حدودا ۳ماه اول!!!! تو ۳ماه دوم کمی حالم بهتر شد بیجونی بدنم از بین رفت. حالت تهوع و استفراغم خوب شد. از همون اوایل بارداریم تمایل شدید به میوه خوردن و آش و سوپ داشتم. خیلی انار و پرتقال و آش میخوردم. اما معدم خیلی اذیتم میکرد و هفته به هفته بدتر میشدم انگار معدم اومده بود دم گلوم. اصلا ی حال بدی بود نمیتونم توصیفش کنم!!! ی ناراحتی بد معده داشتم که عذاب اور بود.. تا وارد ۳ماه سوم شدم. معدم تا آخر اذیتم کرد اما ۲ماه آخر بارداریم چیزی که عذابم داد گرفتگی عظلات پشتم بود. مثل رگ به رگ شدن بود. خیلی درد میکشیدم و این زجر تا اخر همراهم بود.. تو هفته ۱۲ بارداری فهمیدم بچم پسره. ۵ماهگیم دکتر سونوگرافی گفت یکی از کلیه های جنین مشکل داره. و این مشکل بین جنینای پسر شایعه! اما اصولا در همون دوران جنینی خوب میشن اگرم نشه بعد بدنیا اومدن باید درمان بشن. که خوشبختانه پسر منم کلیش خوب شد ختم بخیر شد.😌 تا اینکه روز موعود رسید!!! ۵اردیبهشت ۹۳ روز جمعه بود که موقع خواب من چندبار تو شکمم احساس سوزش کردم. چشمم و باز کردم دیدم ساعت ۳ بعداز ظهره.!!! یکدفعه لباس زیرم خیس شد! هیجان زده شدم. همسرم و بیدار کردم و با ترس و هیجان و خوشحالی گفتم مایع دور جنین سوراخ شده. خلاصه چون از قبل خیلی مطالعه کرده بودم و انتخابم زایمان طبیعی بود با شادی و آرامش رفتم حمام و دوش گرفتم. تا ساعت ۶ تو خونه راه رفتم. ی کم درد داشتم. اما کاملا قابل تحمل بود. همسرم گفت انقدر بیخیال نباش لباس بپوش بریم بیمارستان. منم به حرفش گوش دادم. حتی دکتر هم انتخاب نکرده بودم. به همسرم گفتم چون میخوام طبیعی زایمان کنم همون دکتر شیفت کفایت میکنه و دکترای بیمارستان نجمیه همشون باتجربه ان. بچم و بیمارستان نجمیه تهران بدنیا آوردم چون خودمم همون بیمارستان بدنیا اومده بودم میخواستم بچمم همونجا متولد بشه. خلاصه ما ساعت ۷رسیدیم بیمارستان تو راه ی کم دردم بیشتر شده بود تا همسرم کار بستری شدنم و انجام داد دیگه ساعت نزدیک ۸شب بود. من و رو تخت خوابوندن و گفتن ۴سانت دهانه رحم باز شده بدترین قسمتش معاینه کردن بود. موقع درد معاینم میکردن خیلی شکنجه اور بود. دردش خیلی بد بود.. خلاصه چند بار درد کشیدم اما بحدی نبود که بخوام جیغ بکشم. ساعت ۸و ربع شد ۸سانت ساعت ۸و نیم حس زور زدن بهم دست داد. دیگه درد نداشتم ی حال زور زدن داشتم منو بردن ی اتاق دیگه دکتر گفت با تمام قدرت زور بزن اولین بار نتونستم اما بار دوم پسرم بدنیا اومد😂😆. به همین راحتی😊😘

بعد زایمانم درد داشتم دکتر گفت رحمت داره جمع میشه. چندتا بخیه هم خوردم. اصلا هم واژن ادم گشاد نمیشه. درست مثل قبلم شدم. از زایمان طبیعی نترسید. درسته بعضیا خیلی درد میکشن اما بعد زایمان حال آدم کاملا خوبه. میتونیم خیلی خوب به بچمون برسیم. انشاالله وجود همه آدما مخصوصا مامانا و بچه ها سالم باشه و همه به آرزوهای قشنگشون برسن.😘


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سلام دوستان... من تو هفته ۴۰ بارداریم اما هیچ دردی ندارم حتی دردهای کاذب !!😢 بنظرتون چیکار کنم درد ...



منم هیچ دردی نداشتم. بعد از اینکه مایع دور جنین سوراخ شد کم کم درد اومد سراغم. اگه تا روزی که برات تعیین کردن دردت نگیره میری بیمارستان میخوابی و خودشون مایع دورجنین و سوراخ میکنن و وارد فاز زایمان میشی و کم کم دردات شروع میشه. البته اگه قصد زایمان طبیعی دارید.

اگه میخواید زایمان طبیعی کنید ی سونوگرافی برید تا وزن تقریبی بچه رو بهتون بگه. چون اصولا جنینی که تا هفته ۴۱ دلش نخواسته از وجود مادرش جدا بشه دیگه تپل شده. زایمانش خیلی سخته. حتی خیلی از دکترا نمیزارن طبیعی بدنیا بیاد. 

2731
خاطره زایمان طبیعی مامان آریا توی 7ماهگی رفتم پیش دکترم و گفتم که دوست دارم طبیعی زایمان کنم, دکترم ...

خدا حفظش کنه ... ولی خداییش همه بچه هایی ک خاطرشون رو تو نینی سایت خوندم سفید بودن😅😅😅موندم یعنی یکیشون سبزه نبود!!!!😀

https://www.ninisite.com/discussion/topic/1714230/داستان-زندگی-من
وای یعنی میشه منم باردار بشم و طبیعی زایمان کنم

ان شاءالله 🙏

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 
2740

سلام منم میخام خاطره زایمانمو بنویسم.. روز قبل زایمان یه دردایی مثل پریودی خیلی کم داشتم ولی فکر نمیکردم درد زایمان باشه فکر میکرد پیش دردن . دیگه طاقت نداشتم خیلی دلم میخواست بچم سریع ب دنیا بیاد بخاطر همین هی تو اینترنت سرچ میکردم که چکار کنیم ک زود زایمان کنیم یکیش دوش آب گرم بود رفتم حمومو ابگرم میریختم رو کمرمو شکمم .خلاصه ساعت دو شب بود که دردام بیست دیقه ایی یه بار میشد ولی یکم شدتشون بیشتر شده بود . برای همین ب اتفاق مامانمو زنعموم ب بیمارستان رفتم شوهریم سرکار بود و وقتی شنید ب سرعت خودشو رسوند خلاصه معاینه شدم فقط دو سانت بود بهم گفتن توی محوطه بیمارستان تا ساعت چهار پیاده رویی کنم دردام بیشتر شده بودن .ساعت چهار ک شد دوباره معاینه شدم گفتن که همون دو سانته واااای خدا . گفتن تا ساعت شیش پیاده رویی کن بازم بیا . ساعت شیش شد بازم همون قد بود دردام خیلی زیاد شده بود به پنج دیقه یه بار رسیده بودن بهم گفتن برو خونه دوش بگیر استراحت کن پیاده رویی کن بازم بیا تا سه سانت نشی بستری نمیشی . رفتم خونه ولی اونقد دردام زیاد بود ک دوباره سریع برگشتم توی محوطه انقد گریه کرده بود چشمام باز نمیشد با هزار تا التماس بستری شدم من تحت نظر دکتری نبود فقط بهداشت میرفتم ... خلاصه بستری شدمو کیسه ابمو پاره کردن امپول فشار لعنتی هم زدنم خیلی سخت بود انقد زور زده بودم دیگ نزدیک بود چشام دراد بلاخره ساعت هشت شب بود ک فول شد . رفتم اتاق زایمان وای الانکه بهش فکر میکنم روانی میشم دکتره تمام وزنشو خالی کرد رو شکمم و فشار میاورد منم که دختر ظریف و کوچیک موچیکم  .خیلی اذیت شدم اون دکتری هم ک خاست بچه رو دراره یه امپول بی حسی زدو تیغو زد وای چشمتون روز بد نبینه هنوز خوب بی حس نشده بودم و دردشو حس کردم خلاصه با تمام وجودم زور زدمو دختر فسقلیم ک فقط دو کیلو نهصد بود اومد بیرون دیگ دردا تموم شدن نگاش ک کردم جووون گرفتم . وقتی رفتم بیرون مامانمو شوهری انقد گریه کرده بودن بنده خداها خخخخ. موفق باشین دوستان ببخشید خوب ننوشتم .

سلام منم میخام خاطره زایمانمو بنویسم.. روز قبل زایمان یه دردایی مثل پریودی خیلی کم داشتم ولی فکر نمی ...

تبريك ميگم منم تازه كيست درموييد تخمدان داشتم عمل كردم ايشالله بتونم باردار شم و طبيعي زايمان كنم چون دوست دارم موقع بيرون اومدن اون معجزه كوچولو بهوش باشم و ببينمش 

چقد خوبه ادم بتونه این خاطرات به اشتراک بزاره 

من از هفته ۳۶ به شوهرم میگفتم دیگه موقع زایمانمه ولی خداکنه تاکارای خونم تموم نشده موقعش نرسه هرروز شوق زایمان و داشتم با دیدن جیگرگوشم ولی ترس اینکه زایمانم برسه و کارای خونم مونده باشه رو داشتم بجز کارخودم کارهیچ کسو قبول نداشتم اما انگار خیالم راحت بود که حالا حالا زایمان نمیکنم خلاصه هفته ۳۸و۴ روز بود شب تولدم که بخاطر کورنا و شرایطم هیچ جشنی نگرفتیم کارای خونمو همه انجام داده بودم فقط یه جاروکشیدن برقی مونده بود شب ساعت ۱۲ونیم بود شوهرم کادو تولدمو داد و رفت خوابید منم داشتم اروم اروم کارامو میکرد ساعت ۳شب بود که گفتم ناهار خوری بزارم تو پزیرایی تا کف اشپزخانه رو تمیز کنم صندلی هارو تو پزیرای گذاشتم دیدم دلم درد گرفت رفتم پیش شوهرم دراز کشیدم گفتم دلم درد میکنه گفت بخواب اروم میشی میگم بهت کم کار بکن دردم خخخیلی کم بود ولی احساس دسشویی داشتم رفتم دسشویی خودمو خشک که کردم دیدم دستمال خونی شده رفتم شوهرمو بیدار کردم چون از یک ماه قبل میگفتم زمان زایمانمه ولی خبری نبود فک میکرد چیز جدی نیست گفت بگیر بخواب درد نداری که زنگ زدم‌مامانم مامانم گفت مواضب باش چیزی نیست دیدی باز اومدخبرم کن دیدم باز دسشویی دارم رفتم خون ریزیم یکم بیشتر شده بود رفتم تو اتاق به شوهرم گفتم خون ریزیم زیاد شد اینو که گفتم حس کردم دارم خودمو خیس میکنم سریع رفتم تو حمام دیدم همینجوری ازم ابو خون میادشوهرم خونو که دید خخخیلی ترسید دستوپاشو گم کرده بود گفتم شورتو پوشک بیار برام‌زنگ ززدم مامانم لباس پوشیدم رفتیم مامانمو بردیم و رفتیم بیمارستان گفتن کیسه ابت ترکیده کارای بستریمو انجام دادن منو ساعت ۷ بردن زایشگاه شوهرم ساعت ۹صبح باید میرفت دانشگاه دفاع پایان نامه باید پک های پزیرایی رواماده میکرد مامانم درزایشگاه منتظر زایمان بود امپول فشار بهم وصل کردن دردام شروع شد هرسریع منو معاینه میکردن خخخخیلی درد داشتم داشتم از شدت درد میکردم فقط چشمم به ساعت روبه رو بود خدایا چرا ساعت نمیگزره ساعت ۱۲ ظهر ساعت ۳ بعدظهر دردام‌شدید ولی از زایمان خبری نبود وقتی نعاینه میکردن ازشدت درد دیگه دردارو حس نمیکردم انگار اروم‌میشدم همش رو تولت فرنگی اتاق بودم بااب گرم خودمو میشستم و زور میدم اما خبری نبود التماس کردم‌بزارید مامانم بیاد پیشم مامانم اومد یه یه ربع کنارم بود کمرمو ماساژمیداد نزاشتن بیشتر بمونه یه خانم دیگه اومد زایشگاه بچه دومش بود اصلا درد نداشت همش میگفتم خوشبحالت برام دعا کن من همینجوری درد شدید داشتم ساعت پنج بعدظهر شدیه خانم دیگه اومد واونم بستری کردن تواتاق سه تاتخت بود دوتا تخت کنارم ههههیچ دردی نداشتن من شدت دردم خخخخیلی زیاد بود ولی از زایمان خبری نبود خلاصه ساعت ۸شب شد ومنو معاینه کردن گفتن فول شده باید زور بزنی کله بچه بیاد تاکله بچه نیاد کاری نمیشه کرد میگفتن وقتی بهت فشار اومد مارو صدا بزن دیگه فرصتت تموم شده باید تا ساعت ۹ زایمان کنی وگرنه خطرناکه هرپنج دقیقه منو معاینه میکردن دردام‌اصلا قابل تحمل نبود از بچه ام خبری نبود همش منتظر ساعت ۹ بودم ساعت دیر میگذشت ساعت ۹ شد برام سوند اوردن خیلی ترسیدم گفتم چیکار میکنید گفت تو نمیتونی باید بری سزارین مامانمو همسرمو صدا زدن ازشون رصایت گرفتن النگوهامو قیچی کردن دستگاه امپول فشارو قطع کردن دردام فروکش شد دردی نداشتم دیگه اما ازترس اینکه بگن درد نداره منو نبرن سزارین میگفتم درد دارم حالم بده منو بردن اتاق عمل دکتر بی هوشی اومد گفتم تورخدا من خیلی درد کشیدم یواش بزن همین که امپولو زد من بی حس شدم گفتم خستم ازپریشب من نخوابیدم من میخوابم بچم اومد بیدارم کنید هنوز چشامو روهم نزاشته بودم دیدم صدای گریه اومد فک کردم خوابم‌برده دارم‌خواب میبینم دیدم یه پسر خوشگل امایکم صورتش سیاه شده بود گداشتن بغلم تپلو خوشگل 🤩🤩ککککلی ذوق کردم ازخوشحالی اشکم دراومد گفتم خدایا شکرت منو بردن اتاق ریکاوری نی نی شیر دادم  واااای که بهترین لحظه عمدم بود اما خخخیلی سردم بود داشتم یخ میزدم منو بردن بخش دم در شوهرم و مامانم بود  اونارو دیدم کلی خوشحال شدم خخخیلی نگران بودن ترسیده بودن رفتیم بخش گل پسرمو بغل کردم خیلی اروم بود اصلا گریه نمیکردباز شیرش دادم چشاش باز بود همش نگاه میکرد بااون چشای درشت وخوشگلش  شوهرم دیگه نزاشتن بمونه دوستداشت پیش منو نی نی باشه اما نزاشتن رفت اصلا دردی نداشتم فقط دوستداشتم بخوابم نی نی تاصبح دوبار شیر خورد اصلا گریه نکرد صبح گفتن باید بچه رو بستری کنیم زایمانت طول کشیده نکنه عفونت کرده باشه بدن بچه بخاطر اینکه کیسه ابم زود ترکیده خیلی حالم بد شد پسرموازم‌ دور کردن تا روز بعد بستری بودم پسرم زندیکم بود مرخص شدم اومدم خونه بدون پسرم همش گریه میکردم روزی چند بار شیر میدوشدیم میبردم براش میگفتن خوبه حالش دیگه بیا شیرش بده دوروز رفتم بخش ان ای سیو پیش پسرم بعد مرخصش کردن گل پسرو اوردیم خونه الان دیگه برا خودش مردی شده🤩🤩🤩

خلاصه خیلی درد کشیدم ولی بااین حال خیلی شیرین بود🤩

پسرم زمان تولد وزنش ۴کیلو بود

قدش ۵۶

دورسرش ۳۶

ببخشید خیلی صحبت کردم🤩

اینم خاطره زایمانم نام نی نی: ریحانه وزن 3950 قد 50 دور سر 35 دور سینه 34 روش زایمان: طبیعی فیزیول ...

عزیز دلم! امشب تولد قمری ریحانه خانومته. من بعد از ۸ سال دارم خاطره زایمانت رو دقیقا شب عید قربان میخونم...


جنین از بدو تشکیل، انسانه...چی باعث شده فکر کنید یک تکه گوشته و جزئی از بدن مادر؟ فقط یک مدت احتیاج داره به تنها پناهگاهش تا سریع مراحل تکامل رو طی کنه...همونطور که نوزاد احتیاج به نگهداری داره...دستتون رو به خون فرزندتون آلوده نکنید! هیچکس از آینده خبر نداره، با چه تضمینی، حق حیات به فرزندتون نمیدید، شاید اون نجات دهنده تعداد زیادی از انسانها باشه...با وجود هر نوع سختی که در زندگی وجود داره! چرا این جنین نرفته در شکم مادری که سالهاست ناباروره، اما تدبیر امر الهی اونو گذاشته در شکم شما؟
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز