دوستای گلم شادی جدیدا خیلی راجع به خدا میپرسه حتی میگه مامان من خدا رو خیلی دوست دارم دوست دارم برم پیشش با مامان و بابام میگم خدا همیشه پیشته میگه خب از اسمون با هواپیما اومده ؟
سر قضیه فوت مامان بزرگ همسری که عمش بهش گفته بود مادر بزرگ رفته تو اسمونا حالا فکر میکنه خدا تو اسموناست حتی به عمش گفته بود مادر بزرگ بادکنک شده رفته تو اسمون
من اصلا نمی خواستم شادی راجع به رفتن مادر بزرگ چیزی بدونه چون خیلی دوسش داشت حالا ازون موقع تموم فکر و ذکرش شده خدا و رفتن به اسمون
حتی میگفت خدا چرا مادر بزرگو برده مگه نمی دونست ما دوسش داریم براش توضیح دادیم که خدا خیلی مهربونه دوست نداشت مادر بزرگ درد بکشه و حرفای دیگه که حالا میگه من خدا رو خیلی دوست دارم و می خوام برم پیشش
حتی یه روز به بابام گفته بود منم اگه بزرگ شدم مثل مادر بزرگ سرم میزنم بعد میرم پیش خدا یه بارم به خودم گفت گفتم خدا نکنه میگه چرا خدا که خیلی خوبه ما رو دوست داره
دیگه هممون موندیم چی جوابشو بدیم مامانم میگه این حرفا خیلی براش زود بود و از درکش خارجه منم میگم کاش عمش هیچ وقت این حرفو بهش نمیزد من حتی سر خاک نبردم و گذاشتم پیش عمش که متوجه فوت مادر بزرگ نشه ولی ....
حتی احساس میکنم خیلی نگران ماست مثلا دیشب محکم بغلم میکنه می بوستم میگه مامان خیلی مواظب خودت باش مار نیشت نزنه بمیری من مامان نداشته باشم با یه حالت التماس که بغض کردم
حالا بگین چیکار کنم چه جواب قانع کننده ای بهش بدم سایتی میشناسین که جوابگوی این سوالای مامانا و باباها باشه ؟
ممنون دوستای گلم
تمام عروسک های دنیا؛ یتیم می ماندند؛ اگر خدا دخـــتـــر را نمی آفرید