خاطره زایمان من:
10 آبان ساعت 21:45-بیمارستان صارم-دکتر بختیاری-زایمان طبیعی با اپیدورال-
پسرم با وزن 3140 و قد 51 در هفته 37 و 4 روز به دنیا اومد.
شب قبل یعنی 9 آبان با همسرم رفتیم پیاده روی..شام آماده کرده بودم پلو ماهی داشتیم...رفتیم یه دور کوتاه زدیم و اومدیم خونه من خیلی شانسی دلم خواست برم حموم و به سختی شیو کردم نمیدونم چرا حسم بهم گفت چون من اصلا شبها بعد از 9 حموم نمیرم... بعد خیلی عادی بدون هیچ انقباضی یا دردی خوابیدم..تازه آخر هفته میخواستم برم معاینه لگن که دکتر ببینه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه.....(همیشه دعا میکردم که زایمانم وسط روز یا صبح زود نشه به خاطر ترافیک اتوبان آخه ما کرجیم)تازه وقت آتلیه عکاسی هم داشتم آخر هفته......
شب مثل همیشه 12 خوابیدیم ساعت 5 صبح مثل همیشه دستشوییم گرفت رفتم دستشویی وقتی برگشتم تو رختخواب یه دردی پری منو گرفت تو دلم گفتم وای وای تازه این درد کم زایمانه...تا اومدم بخوابم یه دفعه یه عالمه آب ازم خارج شد..اول ترسیدم ولی به خودم اومدم و شوشو رو بیدار کردم و شوشو زنگ زد بیمارستان و بیمارستان گفت که بیاین بیمارستان ولی عجله نکنین......
من اصلا درد نداشتم و خیلی ریلکس بودم ...زنگ زدم به مامانینا و رفتیم با شوشو بیمارستان...اینقدر اتوبان ترافیک بود که با سرعت 50 60 میرفتیم...شانس آوردم درد نداشتم
رسیدیم اونجا و رفتم بخش زایمان لباسامو در آوردم یه گان بهم دادن و ماما بهم گفت برم بخوابم برا معاینه....معاینه اول یه ذره درد داره ولی خیلی کم.....ماما بهم گفت دهانه رحمم فقط یه سانت بازه و من خیلی مایوس شدم ولی خوب دیگه باید روحیه خودمو حفظ می کردم...دکترم اومد و اونم معاینه کرد و گفت تا شب طول میکشه من میرم عصری میام...ماما هم به شوشو گفت برو شب بیا...حالا من موندمو استرس و بیمارستان و یه خانمی که داشت زایمان می کرد بادرد خیلی زیاد و جیغ و داد
ماما گفت تا ساعت 12 صبر می کنیم اگر دردت شروع نشد بهت آمپول فشار می زنیم...منم تو راهرو بخش زایمان پیاده روی می کردم...صبحانه هم نخورده بودم
خلاصه.......ساعت شد 12 و دهانه رحم من شد تازه 2 سانت.ماما به من آمپول فشار وصل کرد...از ساعت 12:30 دردم شروع شد ولی کم و نا منظم تا اینکه ساعت 3 درد من خیلی زیاد شد فقط داشتم به خدا می گفتم آخه خدا چرا اینقدر درد؟خوب یکم با درد کمتر زایمان را می ذاشتی.....دیگه اینقدر داد زده بودم صدام در نمی اومد....تخت بغلیم سزارینی بود گفت چرا سزارین نمیکنی گفتم بزار بعد زایمان همدیگرو می بینیم....
ماما تا میومد اندازه آمپول فشارو کم کنه دردای من کم میشد و روند زایمان کم...دیگه آمپول فشارو زیاد کرد و منو برد حموم و آب داغ و باز کرد روم.........وای که انگار دنیارو بهم دادن ولی زیر آب داغ بازم لرز داشتم....یه 30 دقیقه ای حموم بودم دیگه اومدم رو تخت و 4 تا پتو ماما انداخت روم...
دیگه اینقدر دردام زیاد بود که گفتم اپیدورال می خوام...تازه بعد از اینهمه درد دهانه رحم شده بود 3 سانت.......ماما گفت حیفه اپیدورال نکن گفتم دارم میمیرم..دیگه دکتر بی حسی اومد تا بی حسی و زد ماما معاینه کرد دید شده 7 سانت.....زنگ زد به شوشو که بیا پیش خانمت...
دردام خیلی کم شده بود و خواب امونم بریده بود دلم می خواست فقط بخوابم شوشو که اومد انگار دنیارو بهم دادن گفتم اونموقع که دردام زیاد بود میگفتین بیاد..................خلاصه
زنگ زدن به دکترم که بیا که داره فول میشه حالا من تو اکباتان دکترم تو شهرک غرب......بیچاره گیر کرد تو ترافیک ساعت شد 7 که رسید....دیگه مامانم که از هیچی خبر نداشت فکر کرده بود برا منو بچه اتفاقی افتاده
دکتر یه نگاه کرد گفت فول شده فقط از این به بعد زور بزن....یه معانه دیگه کرد و گفت لگنت که قوس داره ک زایمان سختر میشه....منم که دیگه فقط می خواستم زودتر تموم شه گفته اپیدورالو قطع کردن....از ساعت 7 تا 9:30 من با درد شدید زور زدم و شازده نمیومد بیرون جا خوش کرده بود و همه نگران ضربان قلب آقا............
دیگه 9:30 گفتم بریم اتاق زایمان دردام به بی نهایت رسیده بود دکتر دید بچه گیر کرده به ماما گفت بیا از روی شکمش فشار بده واییییییییییییی که چقدر درد داشت...تازه اشکم در اومد بیچاره شوشو ترسیده بود یه دفعه دیدم دکتر داره دستگاه مکش میاره گفتم نه مکش نه و یه زور زدم با داد و جیغ و درد دیدم شازده پرید بیرون دیگه انگار هیچ وقت درد نداشتم...وقتی گذاشتنش رو شکمم با چشای سیاهش مظلومانه نگام میکرد بچم خسته شده بود اشک من و شوشو تمومی نداشت وای که چه لحظه ای بود...زل زده بود تو چشای دکتر....دیگه نی نی و بردن.شوشو هم رفت من موندمو یه اتاق ساکت و خلوت و ضعف و یه عالمه بخیه....دیگه 12 رفتم تو بخش و پسرمو آوردن و منم بهش شیر دادم...تا صبح فقط غذا خوردم...........
دیگه اگه طولانی بود و با حاشیه معذرت