تا خدا زن را به دنیا آفرید هر چه نیکی بود، یکجا آفرید
مهر و عشق و دوستی را بی شمار در دل آن هور سیما آفرید
اشک را در چشمهای پاک او همچو مروارید و در یا آفرید
برق عشق و دوستی و زندگی در همان چشمان شهلا آفرید
در نبرد زندگی از بهر مرد غمخور امروز و فردا آفرید
گر چه کالا نیست این موجود خوب لیک او را همچو کالا آفرید
از برای دام دلهای بشر چهره اش را سخت زیبا آفرید
شیر را در سینه ی او جای داد باده ی جان را به صهبا آفرید
زندگی در بطن او آغاز کرد از برای خویش همتا آفرید
بی گمان پروردگار مهربان هر چه با زن بود والا آفرید
تا که آدم را برون کرد از بهشت بهر تنهاییش، حوا آفرید
یک جهان همراهی و همزیستی در دلش پنهان و پیدا آفرید
بوسه اش را لذت شایسته داد در میان شهد، حلوا آفرید
سرو اندامش بلای جان مرد سینه اش را دام دلها آفرید
عشق را با جان او ممزوج کرد روح او را سخت شیدا آفرید
از برای بردن بار گران دوشهای نازکش را آفرید
بی گمان این گنج بی مانند را تا نباشد مرد تنها، آفرید