2737
2739
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود...اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم...

می دونستیم بچه دار نمی شیم...ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست...اولاش نمی خواستیم بدونیم...با خودمون می گفتیم...عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه...بچه می خوایم چی کار؟...در واقع خودمونو گول می زدیم...

هم من هم اون...هر دومون عاشق بچه بودیم...

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت...اگه مشکل از من باشه ...تو چی کار می کنی؟...فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم...خیلی سریع بهش گفتم...من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم...علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد...

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره...اگه مشکل از من باشه...تو چی کار می کنی؟

برگشت...زل زد به چشام...گفت:تو به عشق من شک داری؟...فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم...

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره...

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه...

گفت:موافقم...فردا می ریم...

و رفتیم...نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید...اگه واقعا عیب از من

بود چی؟...سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه...هم من هم اون...هر دو آزمایش دادیم...بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید...اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید...با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس...

بالاخره اون روز رسید...علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم...دستام مث بید می لرزید...داخل ازمایشگاه شدم...

علی که اومد خسته بود...اما کنجکاو...ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه...فهمید که مشکل از منه...اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود...یا از

خوشحالی...روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد...تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود...بهش

گفتم:علی...تو

چته؟چرا این جوری می کنی...؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز...مگه گناهم چیه؟...من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم...

دهنم خشک شده بود...چشام پراشک...گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری...گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی...پس چی شد؟

گفت:آره گفتم...اما اشتباه کردم...الان می بینم نمی تونم...نمی کشم...

نخواستم بحثو ادامه بدم...پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم...و

اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم...تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم...یا زن بگیرم...نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم...بنابراین از فردا تو واسه

خودت...منم واسه خودم...

دلم شکست...نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم...حالا به همه چی پا زده...

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم...برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود...

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم...احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

توی نامه نوشت بودم:

علی جان...سلام...

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی...چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم...

می دونی که می تونم...دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم...وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه...باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...

برای خودم متاسفم...این که یه عمر مو...بهترین لحظات عمرمو پای چه ادمی هر

دادم...یه ادم دورنگ...یه ادم دروغگو...

توی دادگاه منتظرتم...امضا...مهناز
داستان شب به یاد ماندنی منشی و رئیس شرکت

یعنی درست شنیده بود؟ یعنی همه چیز واقعیت داشت و رؤیا نبود؟ باورکردنی نبود که زنی به این جوانی و شیک‌پوشی، به او پیشنهاد دوستی بدهد ...


داستانی واقعی حتما بخوانید که واقعا خوشتون میاد و همچنین می تونید تجربه کسب کنید.

http://www.forum.persian-it.com/showthread.php?t=215

http://www.forum.persian-it.com/forumdisplay.php?f=134



هاج و واج مانده بود؛ دختر جوان هنوز یک هفته نبود که به‌عنوان منشی به شرکتش آمده بود و حالا به او اظهار علاقه می‌کرد.
اگرچه برایش خیلی عجیب و غیرمنتظره بود اما او در این یک هفته، بدجوری به این منشی جدید دل بسته بود؛ انگار او با همه کسانی که تاکنون برایش کار کرده بودند، فرق داشت؛ جوان، سر زنده و مهربان...
خودش هم می‌دانست سنش دیگر از عشق و عاشقی گذشته است؛ 65سال سنی نبود که بتواند زن جوانی به این زیبایی و شیک‌پوشی را شیفته کند اما نمی‌دانست چرا این زن جوان به او ابراز علاقه می‌کرد؛ شاید به خاطر پولش بود و شاید هم واقعا از او خوش‌اش آمده بود.

نمی‌دانست چه باید بگوید. از وقتی یادش می‌آمد، همه‌اش دنبال کار و پول درآوردن بود؛ آن‌قدر که حتی فرصت نکرده بود عاشق شود؛ حتی ازدواجش هم به خاطر نزدیک شدن به خانواده‌ای ثروتمند و رسیدن به پول بیشتر بود اما حالا در این سن و سال، زن فوق‌العاده جذابی به او ابراز علاقه می‌کرد.
با اینکه از خوشحالی نمی‌توانست روی پایش بند شود اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد؛ نمی‌خواست بعد از این همه سال، یکباره این‌طوری در مقابل چند جمله یک دختر جوان خودش را ببازد.
در حالی که وانمود می‌کرد عصبانی شده است، از شرکت خارج شد و با راننده شرکت به طرف خانه به راه افتاد.
آن شب تا صبح از فکر و خیال خوابش نبرد؛ این بار اولی بود که به زنی علاقه‌مند شده و از او خوش‌اش آمده بود اما شانس چقدر دیر در خانه او را زده بود؛ چقدر دیر دلش لرزیده بود. نمی‌دانست چه کار باید بکند؛ آیا باید فردا صبح به محض اینکه به شرکت می‌ رسید، دختر جوان را اخراج می‌کرد؟ یا...

دلش نمی‌خواست بعد از این همه سال زحمت کشیدن، همه چیز خراب شود. اگر همسر و فرزندانش می‌فهمیدند، روزگارش سیاه می‌شد اما عشق دختر جوان بدجوری بیچاره‌اش کرده بود. تصمیم خودش را گرفت. می‌دانست اظهار علاقه این منشی، تنها برای رسیدن به پول است؛ پس می‌توانست مدتی را با او بگذراند و بعد هم با دادن پولی، دهانش را ببندد و اخراجش کند و دوباره همه چیز به حالت عادی برگردد؛ آن‌قدر به همه رودست زده بود که شک نداشت این بار هم می‌تواند به این دختر کم سن و سال رودست بزند.
صبح فردا تازه وارد دفتر کارش شد که منشی جوان به اتاقش آمد و در حالی که ناراحت و آشفته به نظر می‌رسید، به او گفت که قصد دارد دیگر از فردا سر کار نیاید.

- فکر می‌کنم با جریان دیروز ناراحت‌تان کردم اما من تنها احساس قلبی‌ام را به شما گفتم ولی حالا که اشتباه کرده‌ام، از اینجا می‌روم تا شما راحت باشید...
باورش نمی‌شد همه چیز این‌قدر زود بخواهد تمام شود. برای اولین بار در زندگی‌اش احساس می‌کرد که به یک زن علاقه‌مند شده است. دستپاچه جواب داد: نه خانوم! برای چی باید ناراحت بشم؟ شما حرفی را زدید که حرف دل من هم بود؛ باید به شما می‌گفتم از همان روز اولی که به اینجا آمدید، احساس علاقه خاصی نسبت به شما پیدا کرده بودم....

از آن روز، زندگی برای او انگار رنگ دیگری پیدا کرده بود؛ احساس می‌کرد جوان شده و برگشته به 20سالگی. تنها کارش این شده بود که بعدازظهر‌ها از شرکت بزند بیرون و کمی پایین‌تر، منشی شرکت را - که حالا او را به اسم کوچکش (شراره) صدا می‌زد - سوار کند و همراه او به رستوران‌، پارک و سینما بروند. در این ساعت‌ها، دیگر از آن وقار و متانت و قدرتی که در شرکت داشت، خبری نبود...

کمتر از یک هفته‌ از آغاز آشنایی‌شان گذشته بود که دختر جوان او را به خانه‌اش دعوت کرد که در آنجا به تنهایی زندگی می‌کرد. او که تنها به همین گردش‌ها دل‌ خوش کرده بود، نمی‌توانست این پیشنهاد را بپذیرد اما اصرارهای شراره، راهی برایش باقی نگذاشت و سرانجام تسلیم شد و آن شب لعنتی به آن خانه سیاه رفت؛ ملاقاتی که زندگی‌اش را سیاه کرد. آخر شب، وقتی به خانه بازگشت، بدجوری به‌هم ریخته بود؛ دیگر روی دیدن همسر و فرزندان‌اش را نداشت؛ عذاب وجدان دیوانه‌‌اش کرده بود؛ ای کاش از ابتدا این رابطه لعنتی شروع نشده بود. او بعد از این همه سال زندگی مشترک، به همسر و زندگی‌اش خیانت کرده بود؛ همسرش اگرچه زن مورد علاقه‌اش نبود اما مستحق خیانت هم نبود.

آن شب، بی‌خوابی به سرش زد. فکر کرد فردا صبح اول وقت از منشی جوان بخواهد دیگر همین جا همه چیز را تمام کند و اگر متقاعد نشد، آن وقت حق و حقوقش را تمام و کمال بدهد و اخراجش کند.

تماس خاموش

فردا صبح خیلی زود، قبل از اینکه کارمندان به شرکت بیایند، به اتاقش رفت و منتظر ماند تا سر و کله شراره پیدا شود. اضطراب رویارو شدن با او بعد از آن شب لعنتی و سیاه، دیوانه‌اش کرده بود. اما هر چه منتظر شد، از منشی جوان خبری نشد.
آن روز شراره سر کار نیامد؛ هر چقدر هم او به خانه‌اش و تلفن همراه‌اش زنگ زد، جواب نداد؛ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

فردا و پس‌فردا هم دیگر از شراره خبری نشد و حتی به تماس‌هایش جوابی نداد. با خودش فکر کرد شاید شراره هم گرفتار همان احساس گناه و عذاب وجدانی شده باشد که او دارد و برای همین تصمیم گرفته دیگر سر کار نیاید. اگر موضوع این بود، خیلی راحت‌تر هر دویشان خلاص ‌شده بودند. باید زمان می‌گذشت تا دوباره همه چیز به روال سابق برگردد.
یک هفته‌ از رفتن ناگهانی شراره گذشته بود و اوضاع کم‌کم داشت به حالت سابق برمی‌گشت که زنگ تلفن شرکت به صدا درآمد.

- الو، بفرمایید؟
- شما آقای محمدی هستی؟
صدای مردی از آن سوی خط به گوش می‌رسید که معلوم بود به طرز ناشیانه‌ای سعی داشت صدایش را تغییر دهد.
- بله، بفرمایید.
- آق محمدی یه فیلم ازت داریم آخر ضایع؛ از اون فیلم‌هایی که اگه پخش بشه، آبرو و حیثیت برات نمی‌مونه.
- یعنی چه آقا، این اراجیف چیه که به هم می‌بافی؟
- شما فکر کن اراجیفه اما وقتی فیلم اون شبی که رفته بودی خونه خانوم منشی، تو همه شهر پخش شد، اون وقت دوزاریت می‌افته که چی می‌گم.

با شنیدن این جمله، انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند رویش، خشکش زد؛ یعنی این تماس گیرنده ناشناس راست می‌گفت؟ یعنی فیلمی از او داشت؟ یعنی همه اظهارعلاقه‌های شراره، نقشه‌ای سیاه بود؟ نفس‌اش بالا نمی‌آمد.
- ببین آقاجون! برای اینکه باورت بشه، یه نسخه از فیلم رو برات می‌فرستیم؛ اگه ما درست گفته بودیم، اون وقت با هم صحبت می‌کنیم. بفرستم به همون آدرس شرکت دیگه؟
تا بخواهد جواب بدهد، تماس گیرنده مرموز، تلفن را قطع کرده بود. دنیا دور سرش می‌چرخید؛ این چه بدبختی‌ای بود که گریبانگیرش شده بود...
نیم‌ساعت نگذشته بود که دربان شرکت تماس گرفت و گفت که یک پیک موتوری بسته‌ای را آورده و تاکید کرده همین الان آن را به آقای رئیس برساند.
- بده بیارنش بالا، خیلی زود.

تا رسیدن بسته، انگار یک عمر گذشت. اگر مرد ناشناس بلوف نزده بود و واقعا چنین فیلمی از او داشت، چه خاکی باید به سرش می‌ریخت؟ تند تند بسته را باز کرد و سی‌دی داخل آن را درون کامپیوتر گذاشت...
دیوانه شده بود؛ نمی‌دانست باید چه کار کند. از حماقت خودش لجش گرفته بود؛ چقدر زود خام شده بود و از دختر جوان رودست خورده بود؛ بعد از این همه کار کردن با آدم‌های مختلف، حالا ‌مثل یک مگس در تار عنکبوت گیر افتاده بود...
در همین فکرها بود که دوباره تلفن زنگ زد.
- آقای محمدی؟
- بله.
- من همونی هستم که الان فیلم رو برات فرستاد، بی‌مقدمه می‌رم سر اصل مطلب. ببین، من و رفقام احتیاج به پول داریم. نترس کیسه ندوختیم برات، برای شما حکم پول خرد داره؛ 50 میلیون هم بیشتر نمی‌خوایم، فقط باید نقد باشه.

- اما من این مقدار پول الان توی حسابم ندارم.
- جور می‌کنی، تو می‌تونی عزیز، یک هفته هم به‌ات مهلت می‌دیم اما اگه بخوای پول رو ندی یا اینکه کلک بزنی، روزگارت سیاه می‌شه؛ فیلم رو برای همه در و همسایه‌ها پست می‌کنیم و اون وقته که دیگه هیچ آبرویی برات نمی‌مونه، فهمیدی؟
- بله.
- بعدا تماس می‌گیریم و به‌ات می‌گیم پول رو چطوری باید تحویل بدی. تا یکشنبه بعد خداحافظ.
با عجله از شرکت زد بیرون و به طرف خانه شراره به راه افتاد؛ باید او را می‌دید و تهدیدش می‌کرد که دست از سرش بردارد اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که آنها فکر همه چیز را کرده‌اند.
پیرزن صاحبخانه به او گفت که این دختر جوان، چند شب قبل، ناگهان اسباب و اثاثیه‌اش را جمع کرده و شبانه از آنجا رفته است.

بدجوری باخته بود؛ برای همین افتاد دنبال جمع‌آوری طلب‌هایش. باید پول را از حسابی می‌داد که همسرش و بقیه متوجه نشوند و این مسئله، کار را سخت‌تر می‌کرد اما هر طوری که بود پول را چند روزه حاضر کرد.
صبح یکشنبه بود که تلفن شرکت به صدا درآمد و باز همان صدا؛ صدایی که در این یک هفته تبدیل شده بود به کابوس شبانه‌روزش...
- آقا دیگه پول ردیفه؟
- بله، به هر زحمتی که بود جور کردم. من پول رو می‌دم ولی باید قول بدید ماجرا همین جا تموم بشه.
- خیالت تخت داداش، ما پول رو که بگیریم می‌ریم سراغ زندگی‌مون، تو هم اصلا خیالت نباشه؛ فکر کن به چند تا جوون بیچاره کمک کردی و دستشون رو گرفتی. این هم آدرسی که باید پول‌ها رو اونجا بذاری. ولی یادت باشه اگر بخوای پای پلیس رو وسط بکشی، فیلم جنابعالی تو شهر پخش می‌شه؛ یعنی اکران عمومی.
- نه، قول می‌دم پای پلیس وسط نیاد.

ساعاتی بعد، او در محل قرار بود و پول‌ها را در سطل زباله‌ای می‌گذاشت که تماس گیرنده به او گفته بود. بعد هم بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، دور شد و به شرکت برگشت.
روی صندلی‌اش که ولو شد، نفس راحتی کشید و فکر کرد حالا می‌تواند دوباره برگردد به زندگی آرام گذشته‌اش. فکر کرد کابوس‌های شبانه تمام شده است. آن شب، همسرش و همه خانواده فهمیده بودند لبخند دوباره به چهره‌اش برگشته است و او فکر می‌کرد که چه خوب کرده به کسی اطلاع نداده و گذاشته ماجرا همین‌طوری تمام شود...

تماس سیاه

یک هفته‌ای از دادن پول نگذشته بود که دوباره وقتی گوشی تلفن را برداشت، صدای همان مرد ناشناس را شنید؛ مرد این بار با لحنی بسیار خشن صحبت می‌کرد.
- ببین، آقا جون اون 50 تا کم بود، باید یه 50تای دیگه هم بیایی بالا وگرنه دخلت اومده. زنگ می‌زنم زمان قرار رو می‌گم...
باز هم قبل از آنکه او بتواند حرفی بزند، تماس قطع شده بود...
برای دومین بار رودست خورده بود؛ باید فکرش را می‌کرد که آنها ول‌کن قضیه نیستند و تا وقتی که بتوانند از او اخاذی کنند، ولش نمی‌کنند. اما این ماجرا تا کی باید ادامه پیدا می‌کرد؟
تصمیم خودش را گرفت؛ نمی‌توانست تا ابد به این وضعیت ادامه بدهد؛ برای همین خیلی زود خودش را به اداره آگاهی رساند و ماجرای اخاذی سیاه را برای آنها فاش کرد...
با ادعای این مرد، کارآگاهان پلیس، تحقیقات گسترده‌ای را برای یافتن دختر جوان و همدستانش آغاز کردند و در نخستین مرحله، با دادن آموزش‌های لازم، از مرد ثروتمند خواستند وانمود کند که به دستور آنها عمل کرده و با آنها قرار ملاقات بگذارد.

او هم همان‌طوری که پلیس گفته بود، وقتی تماس‌گیرنده ناشناس دوباره تلفن زد، وانمود کرد که دوباره تسلیم شده و آدرس محلی را که باید پول را قرار می‌داد، از آنها گرفت.
زمان قرار به محلی که مرد مرموز تعیین کرده بود رفت و بسته‌ای را در آنجا قرار داد اما هنوز فاصله زیادی از آنجا دور نشده بود که جوان موتورسواری به کیسه نزدیک شد و آن را برداشت.

قبل از آنکه جوان موتورسوار بتواند از محل دور شود، کارآگاهان پلیس که منطقه را تحت کنترل داشتند، به او نزدیک شده و او را بازداشت کردند.
با توجه به اینکه احتمال می‌رفت همدستان این جوان از ماجرا مطلع شده و محل اختفای خود را تغییر دهند، وی به‌سرعت تحت بازجویی قرار گرفت و در این تحقیقات پلیسی بود که او مخفیگاه سایر اعضای باند را لو داد.
با این اطلاعات، در عملیات‌های همزمان، تمامی مخفیگاه‌های اعضای باند به محاصره درآمد و دختر جوان و 3مرد همدستش به دام افتادند.

با دستگیری دختر جوان، وی که یک دختر فراری و معتاد بود، در توضیح نقشه سیاه گفت که همدستانش با طراحی نقشه‌ای بعد از شناسایی افراد ثروتمند، او را به شیوه‌های مختلف سر راه آنها قرار داده و او نیز با شگردهای خاصی، مردان ثروتمند را اغفال کرده و به خانه‌ای می‌کشاند که اعضای باند از قبل در آن دوربین‌های مداربسته جاسازی کرده بودند. به این ترتیب از ارتباط شیطانی فیلم‌برداری می‌کردند و سپس با تهدید این افراد، از آنها اخاذی می‌کردند.

در حالی که اعضای باند به 5بار اخاذی ده‌ها میلیون تومانی اعتراف کرده بودند، مشخص شد تعدادی از طعمه‌های باند از ترس آبرویشان به پلیس مراجعه نکرده‌اند و به این ترتیب بارها اعضای باند از آنها باج‌خواهی کرده‌اند.



http://www.forum.persian-it.com/forumdisplay.php?f=134

http://www.forum.persian-it.com/showthread.php?t=215

http://www.forum.persian-it.com/showthread.php?t=179

http://www.forum.persian-it.com/showthread.php?t=178

http://www.forum.persian-it.com/showthread.php?t=176


موفق باشید ..
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2742
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لبام

332_bahar | 2 دقیقه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز