هنوزم که هنوزه باور نمیکنم با این که یک سال کذشته
دوستم یه خواستگار داشت هر دو معلم بودندو هانیه (دوستم) قبولش نمیکرد حدود ۴ سال این پسره انقدر تلاش کرد هر کاری کردا جدی پیش قدم شد واسطه فرستاد دوستاشو فرستاد منطقی صحبت کرد احساسی صحبت کرد انقدر تو این سه سال صبور و مهربون از هانیه حمایت کرد واقعا جوری همیشه و همه جا با این که هانیه خیلی بد رفتاری میکرد باهاش میگفت برو پی زندگیت من با یکی دیگه ازدواج میکنم و این نمیرفت و همه جوره پای هانیه موند که منم که دوستش بودم بار ها تعجب میکردم تا هانیه یه روز دید که واقعا دوسش داره.
اون شب که هانیه خودش گفت میخوام صحبت کنم و رفتن بیرون و صحبت کردن رو خوب یادمه محسن تو ماشین لحظه خداحافظیشون کریه کرده بود که من ارزوم بود تو تو صندلی شاگرد ماشینم بشینی…
تو کم تر از ۳ ماه جدی شد همه چیز خانواده ها اشنا شدند
روزی که حلقه هاشونو گرفته بودند محسن تو راه برگشت تصادف کرد و از دنیا رفت انقدر روزای بدی بود هانیه رو خانوادش نمیذاشتن برسه سر تشیع مامان محسن بیتابی هانیه رو میکرد
میگفت تو بوی محسنو میدی وای هنوزم انگار خواب بوده همشون
چقدر سخته داغ جوون