شنبه هفته پیش از دست دادیمش و بشدت حالمون بد بود هممون چون خیلی عزیز بود و برای من خیلی بیشتر از یه عمه بود و کارم گریه بود.. پسرش میگه تورو اندازه من دوس داشت منم خیلی دوسش دارم و چیزی جز مهر و محبت ازش ندیدم:)
دیروز داشتیم اماده میشدیم بریم سر خاک بابام تو حیاط بود یهو صدام زد زهرا ببین کبوترو.. دیدم یه کبوتر سفبد تو حیاطمونه که تاحالا همچین کبوتری تو حیاطمون یبارم ندیدم توی این ۱۳ سالی که تو این خونه ایم
امروز داشتیم ناهار میخوردیم یهو دیدیم همون کبوتر با نوک زد به پنجره و صدلی پر زدنشو شنیدیم رفتیم دیدیم نشسته توی حیاط برمج دادیم خورد و رفت
عصر هم خواستم در حیاطو باز کنم هوا بیاد دیدم رو پله حیاطمونه همون کبوتره باز بهش برنج دادیم یکم خورد و یکم تو حیاطمون قدم زد و نیم ساعت بعد رفت...
ما تاحالا سابقه نداشته کبوتر اونم رنگ سفید بیاد تو حیاطمون همش حس میکنم یه نشونه ست که بگه حالم خوبه..
چون عمم تو این دنیا خیلی درد کشید ۱۳ سال حدودا با سرطلن جنگید بی پولی کشید اخرشم تو۴۷ سالگی با یه پسر ۱۷ ساله از دنیا رفت
درسته دلمون خیلی تنگشه ولی دلم اروم شده نمیدونم شاید خرافاتی شدم ولی حس میکنم عمم فرستادش که بگه آروم شدم🥲💔
خواستم حس خوبمو باهاتون ب اشتراک بذارم(لطفا اگه اعتقاد ندارین مسخره نکنین:))