اگه فکرمیکنین موضوع سرکاریه یا بگین رمان این حرفا لطفا نیاین بحث زندگیه کمک کنید لطفا❌❌❌
این اقا اینقد خودشو عاشق نشون میداد فکرمیکردم من خوشبخت ترین ادم دنیاهرکاری میخواستم واسم میکرد گذشت وقتی ازدواج کردیم فهمیدم خیلی ادم خشنیه دو روز بعداز ازدواجمون باهم بحثمون شد اون حرفای بدی زد منم جوابشو دادم رفت بعداز چنددیقه برگشت دستو پای منو بزور از پشت با سیم اهنی بست چراغا رو خاموش کرد دروهم قفل کرد منم از تاریکی میترسیدم هرچقد تلاش کردم نتونستم کاری کنم فقط بلند بلند گریه میکردم اسمش صدا میزدم اونم پشت در بود تایک هفته انگشتام بی حس بود خداشاهده گذشت ما باهم اشتی کردیم گفت من دوستدارم نمیخواستم کتک بزنم دلم نمیومد این کارو کردم ازاین حرفا به هرحال گذشت ولی من خیلی ازش میترسیدم حس میکردم یه کله خرابی داره ولی همیشه رفتارای عاشقانشو داشت این اوایل زندگیمون بود