یه زنی اومده بود گدایی
منم پول زیادی بهش دادم سکه هم دادم
گریش بند نمیومد همش اه و ناله میکرد
میگفت نظافتچی همسایتونم
میگفت بچش سرطان گرفته یه هفتست فوت کرده
میگفت شوهرم عاشق یه زنی شد
دست منو با اهن میسوزوند میگفت بیا رضایت بده بگیرمش
میگفت با بچه جدا شدم با پول کلفتی بزرگش کردم.سرطان گرفت فوت کرد
بجای اینکه اون مرده سرطان بگیره .بچه هه سرطان گرفته
دیگه به کارما اعتقاد ندارم