یکی از فامیلا
از بچگی باهم بزرگ شدیم
همه جا باهم بودبم هر لحظه
من ازدواج کردم و اون خودشو کشید عقب دیگه محل نذاشت بهم
بعد ک خودش ازدواج کرد ب کل منو فراموش کرد
انگار اصلا وجود نداشتم
خیلی دلم براش تنگ شده دو سه سال پیش دیدم اونکه محل نمیذاره بذار خودم پیام بدم بهش
ولی فقط پز میداد و منو تو حرفاش تحقیر میکرد
دیگه باهاش حرف نزدم و ی جورایی ازش متنفر شدم
خیلی خودشو بالاتر از من میبینه فقط ب خاطر اینکه آزاده و هرکاری بخواد میکنه و حتی جدیدا ژل صد کل صورتشو این چیزا رو دلیل برتر بودن میدونه
چندروزه میخوام بهش پیام بدم میگم چقدر خری اخه گور باباش
ی چیزی بگین ک هیچ وقت دیگه سراغش نرم