دوسال پیش بامردی توبیمارستان اشناشدم فهمیدنامزدم اون مریض،داشت منم پسرداییم مریض بودشبهاروزهابیمارستان بودم این بنده خدامیومدخب مثل همه همراهی هاصحبت میکردیم مامرخص شدیم بنده خدازنگ به داییم میزدمنم زنگ میزدم یاپیام احوال بچشون میپرسیدم به هرحال زن اولشوطلاق داده بودزن دوم داشت