من ۳۳سالمه
گرافیک خوندم تادیپلم.بعدش پیش دانشگاهی ام رفتم اما چون خانوادم راضی نبودن دیگه نشدبرم دانشگاه واجازه ی کارهم ندادن بهم ومیگفتن میری خونه شوهرلازمت نیس...یه دوره ارایشگری رفتم چون مامانم دوس داشت...(قیافه معمولی روبه خوشگل دارم قد۱۶۵وزن ۵۸ کاملا متناسب پوست سفید خوش برخورد وخنده رو،اشپزی وکدبانوگری هم خلاصه کم ندارم.)کلا دختر اروم وحرف گوش کنی بودم خانواده چیزی میگفت اگرم راضی نبودم گوش میکردم و به اصطلاح سرکش نبودم(که ای کاش بودم و الان پشیمون نمیشدم)
از۱۶ ۱۷سالگی خواستگارا کم کم اومدن تا همین ۲۹سالگی. هیچکدوم جور نشد .یکی خودش خوب بودخانوادش بد،یکی خودش بد،یکی کارخوب نداشت،یکی سیگاری بود،یکی خانوادش به زور اومده بودن وراضی نبودن....خلاصه بدون اینکه من یاخانوادم سخت گیری کنیم هیچکدوم نشد....پسرهایی ام که خودشون میومدن سمتم هرکدوم یجوربودن اما نقطه مشترکشون این بودکه ازدواجی نبودن.همشون دنبال دوست دختری بودن که ازلحاظ جنسی تامینشون کنه که من اهلش نبودم.همه چی دست بدست دادکه من تااین سن مجرد بمونم.توی این سالاجهیزیه امو هم هرچی میشد رو گرفتم هرچی که جامیشد توخونه.همه ظروف ولوازم برقی وماشین ظرفشویی ولباسشویی و...
بریم سراصل مطلب ،الان چندسالیه که خب به طبع سنم بالارفته وخواستگاری ندارم وخودمم خیلی دوس دارم ازدواج کنم.خیلی کارام کردم مث بیرون رفتن تو اجتماع بودن و ذکر وقران وچله و نذر و....اما دیگه ناامیدشدم خیلی خسته شدم
الان دارم فکرمیکنم کاش دخترحرف گوش کنی نبودم کاش واس دانشگاه واس کار واس پیشرفت تلاش میکردم میجنگیدم
الان اونقد ناامیدوخسته ام که دنبال هیچی نمیرم.درواقع ارزشی هم نداره چون دیگه بااین روحیه وسن دیگه انگیزه شروع هیچیو ندارم.
اگه قبلا که جوون تروباحوصله وانگیزه وپشتکار بودم ،شاغل میشدم الان یه مجرده مستقل بودم ،نه یه مجردبیکار...
البته مشکلم پول نیس...مشکلم ترس ازتنهاییه ترس از بی کسیه توسن بالا،ترس اینکه همه سرزندگی خودشونن و من چی میشم...منی که حتی مستقل هم نیستم
البته ازلحاظ تامین مالی خداروشکر پدرم هس وبعد۱۲۰سال اگه نباشن و من مجردباشم حقوقش برام میمونه....
اما خیلی میترسم از تنهایی وبی کسی وخیلی هم ناراحتم ازاینکه حداقل اگرمجردم ای کاش میتونستم شاغل باشم ولی اونم نیس
ته دلم هنوز دوس دارم ازدواج کنم اماانگار خدا منو نمیبینه خیلی ایمان داشتم خیلی دعاکردم خیلی صداش زدم اما انگارنه انگار,حتی کلی دعاکردم خدایا اگه ازدواج برای من نمیخای حداقل فکرشواز سرم دربیار یه هدف و راه دیگه ای جلو پام بزار اما بازم خدا کاری نکرد برام....
صبر ادم حدی داره چقد غصه و سختی(توزندگیم سختی زیادداشتم که نگفتم وفاکتورگرفتم)
الان یه مجرد افسرده ی بیکارم که ازخدام داره میبره
سعی کردم همه چیوکامل بگم که سوالی نمونه براتون
دوس دارم پیشنهادهاتونو بشنوم که اگه شماجای من بودین چیکارمیکردین؟؟؟؟
همیشه میومدمومیخوندم تاپیک هاروتااینکه امروزخودم کاربرجدیدشدم.البته خیلی وارد نیستم چی به چیه