راستش یه چند دقیقه قبل یهو ذهنم وسط درس خوندن رفت سمت اینکه این روزا آخرین روزای مدرسه رفتن منه و دلم یهو گرفت بدم گرفت..
خواستم اینجا حسمو ثبت کنم که بعد ها بیام بار ها بخونمش..
با اینکه من از همون پایه اول کلی برا درس و امتحان اضطراب داشتم و دارم ولی الان که فکر میکنم میبینم زندگی دقیقا تو همون لحظه ها پنهون شده بود،لحظاتی که فکر میکردی نمیگذرن اما گذشتن،فکر میکردی بد تموم میشن اما خدا بازم مثل همیشه رسید و نذاشت چشات اشکی بشه..
دوستام که این اواخر ازم میپرسیدن دلت برا مدرسه و این روزا تنگ میشه محکم میگفتم نه اما فقط خودم میدونستم که اون نه چقدر سست بود،چقدر خالی از صداقت بود..
کاش بهشون میگفتم چقدر دلم برا روزای مدرسه رفتنم با دوستم،برا خندیدنامون تو زنگ کلاس،برا زنگ تفریحامون حتی برا استرس کشیدنم سر زنگ شیمی و فیزیک تنگ میشه..
این اردیبهشت غریبانهترین اردیبهشت عمرمه و این روزها به بلاتکلیف ترین حالت ممکن میگذره..
راجب هیچ چیز مطمئن نیستم اما به این موضوع ایمان و باور قلبی دارم که،خدا تا ابد و یک روز با منه..
●توکل بر خدایت کن کفایت میکند حتما..
اگر خالص شوی با او صدایت میکند حتما..
۱۴۰۳/۲/۲۴