از سر شب ک از سرکار اومد جز تایم شام خوردن همش رو تو اتاق پای سیستم گذروند تا حدودای دو سه نصف شب
با اینکه میدونس روحی حالم بده اصلا سمتم نیومد
بچم یکم مریضه تب داره بی قراری کرد اوردم کنارم
ک حواسم بهش باشه شوهرم اومد پتوش برد تو هال
رف فیلم ببینه پسرمم بغلم خوابش برد
بعد چند دقیقه شوهرم برگشت گف بچه رو چرا جای من
خوابوندی گقتم بی قراری میکرد بغلش کردم
خوابش برد نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم عصبی شد
گف بدت میاد بیام سرجام خفه شو دو زاری و با فحش
رف بیرون
حالا منه فلک زده رو بگو ک یه مقداری پس انداز دارم
قرار بود بدم این اشغال وام بگیره برای خونه خریدن
الان مثل سگ پشیمونم چرا من باید اونو ساپورت کنم
موهام سفید شده از غصه یه ساله ارایشگاه نرفتم
یه اصلاح بکنم زیر چشمام گود افتاده تیره شده
بیرون نمیرم با اینکه جایی رو ندارم برم و همش خونم
حوصلم سر میره افسرده و داغون شدم خس فرسودگی میکنم ولی همه چیز رو از خودم دریغ کردم
ک اقا بتونه وام بگیره یه سقف بالا سرمون باشه
ولی میبینم ارزششش رو نداره بی لیاقت