حتی کسی ندارم ک وقتی دلم گرفت حالمو درک کنه و خوبم کنه
کسی ک قشنگ پای درد دل هام بشینه سنم زیاد نیست ولی تو همین ۱۹ سال ب قدری زجر کشیدم ک روحا پیر پیر شدم.اصلا مثل هم سن و سالام نیستم شاد نیستم ذهنم مدام درگیر خاطرات بد گذشتس حتی خواب اروم ندارم بخاطر صلب ازادی از طرف خانوادم ب اولین پسری ک باهاش حرف زدم وابسته شدمو ازدواج کردم ک سر همین ازدواج هم هزاران مانع انداختن ازشون دور شدم رفتم شهر غریب بی کس و تنها
خیلی زود وارد دنیای بزرگ سالها شدم ازم ی سری توقعات میره ک اصلا در توان من نیست!
دلم ارامش میخواد ی خواب عمیق ی جایی دور از همه...
واقعا این دنیا خیلی چیزا ب من بدهکاره ی شادی از ته دل ی خنده از سر شوق..
ولی متاسفانه زندگی من همیشه یکنواخت گذشت و دلگیر..
خدایا کجایی؟؟ نکنه توهم مث ادمات منو رها کردی!؟
یا تغییری تو این زندگی ایجاد کن یا جونمو بگیر همین..