قضیه از این قراره که ما یه ماهه تلویزیون نداریم شوهرمم کاره درست حسابی نداره منم کسیو ندارم که بخوام رفت و آمد کنم بخوام برم خونه مامانم اینا کلی برامون هزینه برمیداره مادرشوهرمم مریضه هر چند شب یبار نوبت یکی از بچه هاشه که برن نگه داریش خونشون نزدیک به خونه ماس بعد شوهرم داشت میرفت پیشه مادرش
گفتم من دلم گرفته شاید یه سر برم بیرون گفت وای یعنی چی
خلاصه من رفتم بعد برگشتنه تا ماشین گیرم بیاد شد ساعت ۱۰ تو کوچه بودم که شوهرم همش زنگ میزد احساس کردم همین دور و بره ولی به رو خودم نیاوردم رفتم تو خونه گفت چرا ج نمیدی گفتم دبلیو سی بودم و اینا
بقیشو تو پست اول میگم که ببینم هستین یا نه