بچه بودم 5 سالم بود
محرم بود و با یه دختر کوچولو مثل خودم آشنا شدم خونشون یه کوچه اونورتر از خونه ی ما بود
اسمش نازیلا بود...
باهاش همبازی شدم و فهمیدم هم سن هستیم قراره سال دیگه بریم کلاس اول
روزها گذشت و اول مهر سال 75 از راه رسید
با چه ذوقی لباس پوشیدم و رفتم مدرسه
همه ی دوستام بودن ولی نازیلا نبود
اومدم خونه به مامانم گفتم:امروز همه بودن ولی نازیلا نبود!چرا نیومده بود مدرسه؟
مامانم گفت :آخه نازیلا اینا از این شهر رفتن و الآن یه مدرسه ی دیگه میره.
چقد فکر تو سرم اومد
یعنی کیف نازیلا چه رنگیه؟ از کیف بنفش من قشنگتره؟
کفشهاش چطوریه؟.......
دیگه فراموشش کردم.
سال بعد که با سواد شده بودم یه روز که سر خاک بودیم چشمم افتاد به یه سنگ قبر کوچولو که اسم نازیلاو فامیلیش روش نوشته شده بود...
طلوع دل انگیز:1368
غروب غم انگیز:1374
دلم گرفت از این که تو خیالم چقد به رنگ کیفش فکر کرده بودم
راستی رنگ کیف نازیلا به رنگ بهشت بود به رنگ سفید.......