توی عید بهم گفت.داشت از بدی های جاریم میگفت ...گفت من بخام میتونم کاری کنم زندگیش بهم بخوره و پسرم طلاقش بده ولی نمیخام
الان شوهر توهم همینه میخای صداش کنم ازش بپرس
من بخوام و راضی نباشم اونم همینه
ولی میگم گناه دارین بچه دارین هیچی نگفتم.......
من این بغض و ناراحتی نگه داشتم تا همین هفته پیش به شوهرم گفتم
با گریه گفتم ینی من اگه با مادرت خوب نبودم منو طلاق میدادی،..کع کلی عصبانی شد رفت بره دعوا که نزاشتم و قسمش دادم..هیچی نگه.
حالا اینا بکنار. خیلییییی به مادرشوهرم سرد شدم واقعا بدم میاد ازش نمیخام دیکه ببینمش
همش فکر خودشو دخترش...فک کنین دخترم دوهفته پیش بهش گفت دوست دارم خونه مامانی مث اون وقتا جوجه کباب بخوریم...مادرشوهرم اینو شنید و هیچ کاری نکرد که بیاین ویا دعوت کنه........حتی دخترم براش ارزش نداره.......متنفرشدم ازش...سه ماهی میشه مارو دعوت نکرده.ولی توقع داره از من