2737
2739

پسر عمه ام با یکی از دوستای من ازدواج کرده

به پسر عمم گفتم تو جز جذاب ترین مرد های دنیایی از نظر من بعد بهم گفت چرا ؟

گفتم منو زنتو قبل از ازدواج از بچگی می‌شناختم 

از وقتی با تو ازدواج کرده این چند سال، با این که بچه هم آورده ،با اینکه سنش بالا رفته ولی از لحاظ ظاهری از لحاظ روحی و روانی از لحاظ شخصیتی و انرژی داشتن از همه لحاظ انگار جوانتر شده نسبت به سال‌ها قبل ازدواجش

با این که هیچ عمل جوانسازی یا تزریقی رو صورتش انجام نداده 


انگار زندگی با تو اکسیر جوانی بوده

انگار هر سال میگذره جای اینکه پیرتر و زشت تر بشه 

خوشگل تر و جوان تر میشه 

اینقدر دوسش داری اینقدر زندگی خوبی براش ساختی 

اینقدر بهش توجه می‌کنی اینقدر عاشق خانواده اتی 


زنت هر وقت با من حرف میزنه با تمام وجودش عاشق زندگیشه‌ با ذره ذره وجودش 


پس تو واقعا جز جذاب ترین مرد های دنیایی 


آیا بنظر شما هم مردی که اینجور عاشق زن و بچه اش باشه اینجور نیست جز جذاب‌ترین مرد های دنیا قرار نمیگیره؟




ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



دارم فکر میکنم چرا باید بهش بگی😶

درخواست=ردشدن.                                                         * امضامودیدی برای عاقبت بخیری خودموخانوادم دعاکن*.   موافق نیستی ریپلای نکن باتچکر🙏😎
2742
2740

من چرا حس کردم تو عاشقش بودی و دلت میخواست با تو ازدواج کنه نه دوستت😐

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.

اره ولی من جای پسرعمت بودم با این حجم از تعریف پرو میشدم

ولی خب هیچ زندگی مشترکی بدون دغدغه نیس دغدغه های زندگی مشترک دست  اندازایی هستن که باعث میشن راننده خوابش نبره پس اینجوری ک میگی طبیعی نیس

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز