مامانبزرگم بود،گوشی نداش
شب قبلش بخاطر ی ازمون برگشتم شهرمون،مریض بود،رفتم بالاسرش،چون اون موقع کرونا زیاد بودTبوسش نکردم ،بهشم گفتم نمیتونم ببسومت میترسم کرونا بگیری ولی چون حالش خوب نبود نمیتونست جوابمو بده ،فقط نگام میکرد،نمیدونم چرا یجوری شدم
صبح فرداش رفتیم با بابام پرستار اوردیم ولی چون انقد رگش خشک بود با سرنگ نوزاد بهش سرم زدن یا امپول یادم نی
برگشتیم خونه عصرش رفتم کلاس ،دقیقا کلاسم روبه رو خونه خالم بود(مامانبزرگم همیشه خونه ما بود ،ولی نمیدونم چرا اون تایم اونجا بود خداروشکر،اخه اگه خونه ما بود خیلیی سخت میشد😭)
ولی بازم بخاطر کرونا گفتم با اون وضع نرم
ولی از وقتی برگشتم هی به مامانم میگفتم بریم خونه خاله نمیدونم چرا همش یچی تو ذهنم بود
مامانم کار داشت میگف بزار ساعت 8بریرم
یادمه داشتم بازی پرسپولیس و فولاد میدیدم خالم زنگ زد...😭😭😭😭
میدونین چی جالبه؟
از زمانی که فوت کرده ،هروقت هروقت هروقت ناراحتم خیلی زیاد ،یا با خانوادم دعوا میکنم بعضی مواقع میگم خدایا من چقد تنهام😅
دقت کردم همون شب میاد به خوابم تو بغلم میگیره😭
خیلی برام عجییبه😭هفته پیش دو شب کنکور خییلی دلم گرفته بود ،اومد تو خوابم فقط بغلم گرفته بود😭😭😭😭