من بیست و یک سالمه یه خواهر۲۳ ساله دارم و پدر مادرم و داداشم که سی سالشه زندگی میکنیم خودم یبار با پسر خاله م نامزد شدم و چون آدم درستی نبود رفت با یه زن شوهر دار بهم زدیم، از بچگی با فقر زندگی کردم الان وضمون بهتره، از میگرن عصبی بگیر تا کم خونی هزارتا درد کشیدم مهم نیستن افسردگی بعد بهم خوردن نامزدیمم به جهنم، داداشم از هممون متنفره با اینکه هیچکس کاری بهش نداره مامانم مث برده جلو دستش خم و راست میشه ولی از هیچ تحقیری کم نمیزاره از بچگی منو خاهرمو مثل لکه ننگ نگا کرده درحالی ک حتی دوست پسرم نداریم منکه ماهی یبار فقط اونم با بابام میرم بیرون و غیر اون پامو بیرون از خونه نمیزارم یعنی واقعا هیچ خطایی نداریم ولی آزارمون میده، با تمام این شرایط تنها خاسته م اینه ک حداقل ازدواج کنیم بریم سر زندگیمون راحت شیم ولی اینم نمیشه از اونجایی که صلاح همه چی دست داداشمه هر خاستگاری میاد ردش میکنه تینم بگم از بچگی چشم خاله پدرم به من بوده از هیچ نوع طلسم و جادویی دریغ نمیکنن ک ازدواج نکنم هیچکسم هیچی نمیگ از خودکشی تا هزارتا فکر دیگ تو سرمه و انگیزه هیچ کاری ندارم دارم عقلمو از دست میدم چیکار کنم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
راهش برا منو خاهر بدبختم فقط مرگ این نمیزاره ما ازدواج کنیم میخاد نگهمون داره زجر کش شیم
بیخودکرده یعنی اون بخوادزن بگیره ازتواجازه میگیره نترس عزیزم بخداهمه این مشکلاتومن داشتم حالابرامن کمتربوده چون خیلی قدویه دنده بودم وهمش باهاشون درگیرمیشدم جوونیموزهرمارم کردن متاسفانه مامان بابامم خیلی پسردوستن وهمیشه پشت پسراشونن اونام خیلی اذیتم کردن ولی برااون یکی خواهرم خیلی بیشترظلم کردن هرخواستگاری میومدایناجنگ ودعواراه مینداختن که درحدمانیست خیلی اذیت کردن ولی بالاخره تموم شدهرچندالانم چندان اززندگیم راضی نیستم ولی حاضرم همینجابمیرم ولی دیگه به جمع اونابرنگردم