سلام وقت بخیر دوستان من الان هجده سالمه وساکن روستاهستم وقتی چهارده ساله بودم اولین خواستگارمو داشتم مادرپدرم انقدر نادون بودن که میخواستن منو بااون سن کم شوهر بدن اونم به کی ؟ به یه چوپان فک میکردن اگه ازدواج نکنم رودستشون میمونم درصورتی که من هنوز عروسک بازی میکردمو از اون طرف شاگرد اول مدرسه بودم نمونه درس میخوندم نمیدونم چطور دلشون اومده بود ولی ...ادامشو مینویسم
خلاصه اومدنو منو جواب دادن گفتن فردابیاین برا مهریه و اینا همون شبش عموم رفت خونه یه چوپان داخل دهمون سرناموسش چون اون آقا رفته بود کوه برا چرای گوسفندا
خب کامل بنویس
خب سریع بنویسید اسی
عه تویی بچه
خداااااا چراااا😭😭😭
لطفا یه نفر لایک کنه
گیر نیوفتاد بچه ها هرچند کارش خیلی بد بود درصورتی که گیر میوفتاد حکمش سنگسار بود ولی گیر نیوفتاد بابام انقدر ناراحت بود که گریه میکرد زن عموم تو سرش میزد همون موقع بابام گفت من دختر به چوپون نمیدم من اونموقع انقدر استرس داشتم و از این اجبار گریه کرده بودم و سکسکه میکردم که باقرص آرامبخش خوابوندنم
لایکم کن
اگ گفتی ینفر بلایکه
اون قضیه تموم شد من به درسم ادامه دادم کنکورمو به نسبت خوب دادم الان احتمالا قبول شم اون آقا ازدواج کرد ولی ..... به خاطر اخلاق مزخرفش زنش ازش طلاق گرفت و ... اون اتفاقی که اونشب افتاد برای کل خانواده شد یه خاطره تلخ ولی زندگی و آینده منو نجات داد همیشه خداروشکر میکنن بابت این محبتش شاید ما حکمت خیلی کارارو تو اون بحظه ندونیم ولی بعدش متوجه بشیم پس هیچوقت از رحمت خدا ناامید نشید دوستان
عمدتا رفته خونه مردم؟؟؟ چه وحشتناک
کاش گیر میوفتاد🤢
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
38 ثانیه پیش
41 ثانیه پیش
44 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
