محمد گفت بیا بریم تا بلایی سرمون نیامده به سمت ماشین رفتن ولی با دیدن صحنه خشکشون زد از ماشین خون میجوشید
محمد داد زد فرار کن، رضا به سمت کلبه باز گشتن و کلبه سر جایش بود و درحال سوختن و صدای خنده شیطانی همه جا رو گرفت و هردو از ترس بیهوش شدند
وقتی چشم باز کردند درون کلبه بودند و دستو پایشان بسته بود و شخصی در حال تیز کردن چاقویی بود و یک دایره شیطان هم وسط کلبه بود و چند نفر دیگه که مردمک چشمشان مثل مار بود وارد شدن و محمد را وسط دایره گذاشتن رضا هم انگار زبانش بند اومده بود سکوت سنگینی بود تا اینکه همان کسی که داشت چاقو را تیز میکرد به طرف محمد رفت با چاقو بازویش را خراشید و مثل وحشیا شروع به خوردن خون کردند