دوتا از فامیل های من چند سال پیش میخواستن ازدواج کنن
آن زمان پسره ۲۵ سالش بود
دختره ۳۰ سالش
دختره ۵ سال از پسره بزرگتر بود
پسره از لحاظ ظاهری از دختره سرتر
تحصیلات و شغلی دختره از پسره بالاتر بود
پسره از لحاظ اخلاقی و مهربانی درک و فهم از دختره بهتر بود..
پسره عاشق دختره بود چند سال
دختره به پسره علاقه آنچنانی نداشت و راضی به ازدواج نبود فقط بخاطر اصرار خیلی زیاد و شرایط دل آورده بود کمی..
خب بهم حق بدید با این شرایط که دختر و پسر از آسمان تا زمین با هم تفاوت دارن حتی طرز تفکر و اخلاقشان با هم خیلی تفاوت داشت.. حتی دختره ،پسره رو دوست نداشت میگفتیم پای عشقی دوطرفه در میانه
هم دختره فامیلم بود
هم پسره و پسره فامیل خیلی نزدیکم
من اونموقع خودمو جر دادم که ازدواج شکل نگیره چون میگفتم این ازدواج محکوم به شکسته
شروع نشده آخرش معلومه
میگفتم جوانی هردوتاشون خراب میشه
دختره الان ۳۰ سالشه فرصت برای اشتباه نداره
پسره هم اول جوانی حیف نیست زندگیشو خراب کنه
خلاصه من خودمو جر دادم بی فایده بود آخرش ازدواج کردن ...
الان ۴ ساله زن و شوهرن و از نظر من یکی از بهترین ،با درک ترین ،با شعور ترین ،عاشق ترین ،کم حاشیه ترین
زن و شوهری هستن که میبینم
خیلی خوشبختن