خودم یبار بچه بودم جلو تلویزیون با ابجیم دراز کشیده بودیم کارتون میدیدیم من یهو یه سایه خیلی بلند سیاه از تو اتاقمون که نزدیک من بود اومد یه نگاه به من کرد بعد رفت تو آشپز خونه کنار مامانم که یخچال پاک میکرد ایستاد یه لبخنده بدی هم به من زد وایی روحم رفت خودم فقط دیدمش
من الان شوهرم ساعت ۴صبح میره سر کار یه صبح که بلند شد رفت گفتم لامپ سالنو روشن کن روشنش کرد و رفت بعد دیدم دوباره برگشت یه نگاه به من کرد رفت سمت بالکنمون صبح که بهش گفتم قسم خورد گفت والا من نیومدم همون موقع رفتم