مدتهاست با شوهرم مثل همخونه زندگی میکنیم. سرد. بی احساس.
هیچ تلاشی نمیکنیم برای بهم نزدیک شدن. برای باهم حرف زدن. برای بهتر شدن...
فقط با سکوت ب زندگیمون ادامه میدیم. من سرگرم دختر یکسالم، اون سرگرم کار...
هزار بار اومدم بغلش کنم اما نتونستم. حرفاش، توهیناش، کاراش اومد جلو چشمم، دستمو با نفرت عقب کشیدم خودمو بغل کردم :)
خیلی سخته ها. من بجز اون کسیو نداشتم. خودشو کشت تو قلبم 🙃
هزار بار بهش گفته بودما، گفتم هرکی باهام بد شد، تو نشو. هرکی دلمو شکست تو نشکن، هرکی پشتمو خالی کرد، تو نکن.
دقیقا رفت همون کارا رو کرد :)))