منم همینطور بودم به شدت محدود بودم
همه چی رو بابام تعیین می کرد
یه روز دیگه فوران کردم اینقدر گفتن اهمیت ندادن اینقدر دعوام کردن گوشیم رو گرفتن اهمیت ندادم کار خودمو کردم که الان به جایی رسیدم که فقط بهشون اطلاع میدم دیگه اجازه نمی گیرم. نه دوست پسر دارم نه می خوام کار خلافی بکنم. منم فقط آزادی می خواستم
هر چند اینقدر جنگیدم که خسته ام و افسردگی شدید دارم ولی می ارزید الان داداشم راحته راه رو حداقل برای اون باز کردم
بازم آزاد نیستم و محدودیت هایی دارم ولی عقایدم پوششم بیرون رفتنم رو خودم تعیین می کنم