حتی ی درصدم فکر نمیکردم روزی ب اینجا برسم
هر وقت میدیدم تو دور و اطراف ک خواهر و برادر با هم بدن همیشه میگفتم چرا وچطوری ...مگه ممکنه ادم با هم خون خودش قهر کنه ...
نمیخام از خودم تعریف کنم ولی ما ب حدی با هم خوب بودیم ک پسرای داداشم ب ماها میگفتن ابجی
ینی الان ک بزرگتر شدن فهمیدن ما عمه شونیم ن ابجی شون
با زن داداشم رابطمون خوب بود
هر روز زنگ میزدیم هر روز خونه هم بودیم
کلا میگم من ادمی نیستم دنبال عیب و ایراد باشم همیشه هم تو بحث ها و اینا طرف حقو میگیرم
خلاصه ک
شوهرم از کار بیکار شده بودقبلش با داداشم کار میکردن تو این ی سال ما خیلی پیشرفت کردیم
بعدقرار شد دوباره برگرده پیش داداشم
این وسط داداشم ب مامانم گفته من نمیخام فلانی بیاد پیش من و ولش کنید چرا اینقد ب فلانی بها میدید بزارید رو پای خودش وایسه و بزارید بره پیش پدر شوهرش و اینا زندگی کنه
من خیلی ناراحت شدم
اولا ک شرکت مال داداشم نیست ک اون اجازه بده شوهرم اونجا کار کنه یا نع
دوما از این همه کینه و نفرتی ک نسبت ب من داره شوکه شدم
ک مگه من چیکارش کردم
ک اینجوری رفتار میکنه
مامانمم کلی ناراحت شد ک این خواهرات برات جون میدن و داداشم داداشم از دهنشون نمیوفته اونوقت تو اینجوری رفتار میکنی
ی لقمه نون رو از دهن ابجیت میخای بکنی
حالا من کاری ب هیچیش ندارم ولی این تغییر رفتارش منو شوکه کرده بنظرتون چرا ?