من دوست داشتم الان یه پله جلو پام میذاشتن پایش رو زمین سرش تو اسمون،،،اخر پله خدا منتظرم بود وقتی رسیدم پله اخر خدا دستمو میگرفت و میگفت عزیزم میدونم خسته ای جای خوابتو آماده کردم برو بخواب بعدا باهم حرف میزنیم ،،،منم میگفتم خدا میشه پله رو ورداری دیگه کسی بالا نیاد ،،،خدام میگفت باشه ،،،منم میرفتم می خوابیدم