یکیو دوست داشتم که اون ادامه نداد با من و نخواست منو.
امروز پشت فرمون بودم توی یه خیابون فرعی خالهش رو دیدم که داشت میرفت پیاده.
این خالشو خیلی دوست داره. و اون خاله هم خیلی ایشونو دوست داره و اصرار به ازدواجش داشت.
البته این خانم منو نمیشناسه. فقط تو خیابون چشمم که بهش افتاد نگاه کردم مطمئن شم خودشه اونم خیره شد با همون چهرهاش که همیشه لبخند داره و من رد شدم رفتم.
از همین یه اتفاق ساده دلم گرفت و دلم سوخت.
از اینکه انتخاب اون آدم نبودم. از اینکه حتی همین خالش که بهش کیس معرفی میکنه شاید منو نمیپسندید اگه جای دیگه میدید واسش.
از اینکه یکیو دوست داشتم که الان نمیدونم کجاست و چه میکنه و هیچ وقت منو نخواست